۱۳۹۳ تیر ۶, جمعه

×
 خوابیده روی برانکارد آوردنم. فقط سقف را می‌دیدم اما می‌فهمیدم کجای خانه‌ایم؛ از روی سقف یا زمانی که از چند پله تا راه‌پله‌ی بعدی می‌گذشت و برانکارد دور می‌زد و من بالاتر می‌رفتم. سقف دور و نزدیک‌ می‌شد و منظره چراغ‌های سقفی یا گچ‌بری‌ها گم و پیدا. آن وقت فکر نمی‌کردم این تصویر‌ها را دیگر نمی‌بینم یا به ندرت می‌بینم. دیوارها و سقف که زرد و سیاه شد، فهمیدم آن‌جا اتاقم است. دو روز دراز کشیده بودم و مادرم غذا را با قاشق توی حلقم می‌ریخت تا با سر و صدا‌هایی فهمیدم که دارند شکل اتاق را عوض می‌کنند.
این یک صفحه است. صفحه‌ی کامپیوتر که انگشت سبابه‌ام، که حالا تمام زندگی‌ام شده، روی آن ضربه می‌زند. حرف‌ها مثل شته‌های سبز درختی ظاهر می‌شوند و به هم می‌چسبند. رنگ حرف‌ها را خودم سبز کردم تا از دور معلوم نشود. برای نوشته‌هایم اسم رمزی هم گذاشتم. طبیعی است که نخواهم پدر و مادرم آن‌ها را پیدا کنند و بخوانند یا پرستارم.
نوشتن این طوری خیلی سخت است. طول می‌کشد اما من زمان دارم، خیلی زمان دارم. به اندازه تمام روز و شبش این جا نشسته‌ام، سرم خمیده و گاهی آب دهانم از گوشه لبم سرازیر می‌شود روی یقه‌ی سفید پیرهنم که از گوشه‌ی چشم می‌بینمش؛ انگار آن قسمت آهار خورده، با تف و رنگش هم دیگر سفید یخچالی نیست سفیدی است که انگار زردی شاش‌مانندی رویش دوانده شده.
×
آن‌ها که خودشان را می‌کشند حتما بدبختند و شوربخت‌ترین آدم‌ها از میان کسانی که خودکشی می‌کنند، آن‌هایی هستند که زنده می‌مانند و از میان آن‌ها، کسانی که این طوری ناتوان می‌شوند یا مثل هژیر. هژبر برادر هژیر، یکی از دوستانم می‌گفت که برای هژیر دیگر فرقی نمی‌کند که با چند قرص و چه طور، به جای مرگ رفته است توی کما اما برای مادر و پدرشان خیلی فرق می‌کند و هر روز بحث این است که کاش تعداد کمتری خورده بود، یا قرصی از نوع دیگر خورده بود یا دست کم اگر واقعا می‌خواست خودش را نابود کند، از روش دیگری استفاده می‌کرد و هژبر هر قدر به‌شان می‌گوید که این حرف‌ها فایده ندارد به خرج‌شان نمی‌رود.
ماه پیش که من از بیمارستان آمدم خانه، هژبر دو روز بعدش آمد دیدن من. مادر و پدرم به هژبر به چشم یک متخصصِ امور خودکشی نگاه می‌کردند. نمی‌دانم از چیزی خبر داشتند یا نه، اما مدام از هژبر راجع به هژیر و شرایطش می پرسیدند و مادرم مدام می‌گفت: «آخه چرا؟ هژبر جان تو می‌دونی چرا؟»
وقتی بالاخره تنها شدیم، هژبر رو به روی من نشست و گفت: «خیالت راحت. من خوب می‌فهممت. شانس نداشتی تمومش کنی. مامان بابات خوشحالن که نمردی ولی حال خودت...» بعد آمد جلوتر و انگار دستم را گرفت، مثل فیلم‌ها.
«حالت افتضاحه چون دیگه نمی‌تونی بلایی سر خودت بیاری در حالی‌که الان بیشتر از هر کس دیگه‌ای توی دنیا، حق داری خودت رو بکشی و فکر نکن من این رو می‌فهمم پس بهت کمک می‌کنم، نه من و نه هیچ کس دیگه کمکت نمی‌کنه.»
و بلند شد رفت.
*
«دخترجون نترس، دخترجون نترس. دخترجون بمون... بمون... با من بمون.»
نشسته چرتم گرفته بود که باز با این صدا از جا می‌پرم. روزهای اول دنبال صاحب صدا بودم اما الان عادت کردم، توی مغزم است. پدر و مادرم نگرانم می‌شدند. نگاهم می‌کردند و با این‌که می‌دانستند نمی‌توانم حرف بزنم، از من سئوالات احمقانه می‌کردند. «چی شده؟» «چیزی می‌خوای؟» «گرسنه‌ته؟» و من حتا تخم چشمانم را تکان نمی‌دادم. بعدتر، دو هفته بعد پدرم که تمام اخبار پزشکی روز را دنبال می‌کرد این دستگاه را سفارش داد. چیزی مثل یک تبلت اما با امکانات اضافه و کاربرد راحت‌تر. یک صفحه‌ی خیلی حساس که انگشت اشاره‌ام رویش حروف را تایپ می‌کند. پدرم با افتخار می‌گفت نمونه‌ی کامل چیزیست که استیون هاکینگ دارد. بعد از این که این را گفت دیگر گوشم چیزی نشنید. تصویر تنها باری که این آدم را توی تلویزیون دیده‌ بودم جلوی چشمم آمد. با بچه‌ها بودیم. سیگاری کشیده بودیم و بالا بودیم. حواس‌مان جمعِ ایده‌ی سیاه‌چاله‌هایش شده بود. ترسناک بود. زندگی طولانی. زیرچشمی هژیر را نگاه کردم ببینم چه حالی شده. عصبانی بود. حتا به نظرم آمد دارد دندان‌هایش را به هم می‌سابد. از جایی که دیگر نفهمیده بودیم یعنی چه، خندیده بودیم و مسخره کرده بودیم و بعد احمدرضا ادای هاکینگ را درآورده بود. دست‌هایش را کج کرده بود و انگشت‌هایش را هر کدام به سمتی سیخ گرفته بود. استیون هاکینگ پشت احمدرضا بود توی تلویزیون. ما می‌خندیدیم.

روزهای اول دستگاه من حروف فارسی نداشت بعد هژبر یکی از دوست‌هاش را آورد که وارد بود و برنامه‌ای نصب کرد تا فارسی بنویسم. بعد همه چیز انگار روال خودش را پیدا کرد. حالا هر کسی با من حرف می‌زند جوابش را روی صفحه می‌نویسم. بعد باز توی تنهایی برای خودم می‌نویسم و از آن‌جا به فکرم زد که این‌ها را برای خودم بنویسم؛ چیزهایی که یادم می‌آید، چیزهایی که می‌بینم و حتا چیزهایی که نمی‌بینم اما خیال‌شان می‌کنم. رمز گذاشته‌ام برای بعضی‌هایشان طوری که هیچ کس نتواند بخواندشان. گاهی تک و توک شعر و نوشته‌هام را به هژبر نشان می‌دهم.
حالا یک ماه از آن روزها گذشته و تنها چیزی که از تمام دنیا، دنیایی که حالا برای من تا این اندازه محدود است، باقی‌مانده، فقط نشخوار خاطرات است و بس. خاطراتی که باید حفظ‌شان کنم. برای پدر و مادر و پرستار و آدم‌هایی که مرتب می‌آیند و می‌روند، این دستگاه فقط راهی است که بتوانم باهاشان حرف بزنم. تنها چیزی‌ست که از من باقی می‌ماند و بزرگ‌ترین.
×
من بودم هژیر بود و هژبر برادرش، سمانه و لیلا هم همان دور و بر اسکیت می‌کردند. سمانه مچ‌بند چرمی سیاهش را که میخ‌های نقره‌ای داشت، بسته بود روی باند و گازِ دور مچش و تا یک دور می‌زد و جلوی ما می‌رسید، مشتش را بالا می‌آورد رو به ما. هژبر می‌خندید و برایش سر تکان می‌داد. هژبر باهوش‌مان است، چیزفهم‌مان. فقط هژبر می‌داند که من شعر می‌گویم. گاهی برایش می‌خوانم. یک وقت‌هایی جمع می‌شدیم روی تپه‌های کنار اتوبان، کنار یک تخته سنگ گنده که شهرداری گذاشته بود تا دور و برش گل و گیاه بریزد و مثلا حرکت بزند. چندتا شمع می‌آوردیم و یکی دو نخ وید اگر بود و حرف می‌زدیم. زیادی که مزخرف می‌گفتیم، هژبر شعرهای من را می‌خواند به اسم «یه شاعر ناشناس آنارشیست». توی پَرَش نمی‌زدیم چون ادا نبود. خودنمایی نمی‌کرد. می‌دانست که کم حالیمان است. مخصوصا اگر دانیال و احمدرضا هم بودند که همه می‌دانستیم از بیخ عربند. موقع حرف زدن و مزخرف گفتن هم حتا پا نبودند. اما احمدرضا خوب بلد بود وید بپیچد. دستش نمی‌لرزید. بالاتر هم می‌پرید، کُک و آیس ولی با ماها حواسش جمع بود. فهمیده بود ما فقط تخمِ تا این‌جایش را داریم برای همین پیشنهاد هم نمی‌داد. لیلا هم کتاب می‌خواند اما سر به هوا و گیج می زد. یک طورهایی انگار همیشه چِت بود اما خیلی خوانده بود.
آن روز هژبر پرسیده بود که جز صادق هدایت کدام نویسنده دیگرِ خودمان خودکشی کرده و چطوری. لیلا اسم یکی را آورده بود که کف هژبر حتا برید. همان وقت فقط تا این‌جا فهمیده بودم که توی اسمش نعل داشت. دفعه بعد هژبر چندتا نمایش‌نامه و داستان ازش گیر آورده بود. صندلی را سندلی نوشته بود. حال کردم باهاش. بعد هم زندگی‌نامه‌اش را خواند و این که با قرص خودکشی کرده و یک هفته رفته توی کما. احمدرضا خندید: «مرتیکه مزقل تو که می‌خوای قرص بخوری خب چرا لب مرزی؟» هژیرِ لعنتی همان وقت بود که از احمدرضا پرسید مگر ترامادول را باید چندتا خورد تا کار تمام شود. من حواسم پی نوشته‌های آن نویسنده بود و اسمش که الان سرچ کردم: «عباس نعلبندیان» بود.
*
اتاق من این‌جا، بالاترین طبقه خانه‌مان است. برای خودم دستشویی و حمام و یک راهرو دارم. اتاق خواب پدر و مادرم طبقه وسط، یکی پایین‌تر است که غیر از حمام و جکوزی، یک دستشویی جداگانه دارد. یک آشپزخانه و بار کوچک و نشیمنی که تویش از این «سینمای خانگی»‌ها ساخته‌اند. عصرها تا شب ولو می‌شوند روی مبل‌های راحتی و از روی میز جلویشان که انواع و اقسام هله‌هوله را توی کاسه‌های کریستال و نقره ریخته‌اند، خوراکی برمی‌دارند و آخر شب زیر مبل‌، لابه‌لای تشکچه‌هایش و لبه‌ی قالی و روی پارکت پر از خرده شیرینی، چیپس، پوست تخمه و لکه‌های چای و نوشابه است. طبقه‌ی اول هم دوتا سالن پذیرایی که با سه‌تا پله از هم جدا می شوند و یک نهارخوری که میز بزرگ دوازده نفره دارد با شمع‌دان و بند و بساطش که مال سفره عقد مادرم است. این‌ها را به خودم یادآوری می‌کنم تا هی یادم نرود. از وقتی برایم پرستار آوردند و دکتر و فیزیوتراپ برای چک‌آپ می‌آیند خانه، دیگر آن چند تصویر کوتاه از خانه را نمی‌بینم. با حساب این تقویم روی کامپیوتر زیر دستم حالا دو ماه شیرین گذشته و تا حالا دو تا پرستار عوض کرده‌اند. من که برایم فرق نمی‌کرد اما لابد مادر و پدرم باهاشان حال نکرده‌اند. اولی زن میان‌سال بود که پسربچه‌ی شیطانش را هم گاهی می‌آورد. اسم پسرک مرتضا بود و می‌آمد جلوی من شکلک درمی‌اورد و من هم با حرکت چشم‌هایم باهاش بازی می‌کردم. یه بازی‌ای که فقط خودمان می‌فهمیدیم. می‌آمد روی جاپایی ویلچرم تا سرش هم‌قد سر من بشود و با حرکت چشم‌هایم سرش را به چپ و راست می‌چرخاند گاهی من وسط کار جهت حرکت چشمم را برمی‌گرداندم یا برخلاف تصورش دو سه بار فقط به چپ یا راست حرکتش می‌دادم که گیر می‌افتاد. چشمم را بالا و پایین  که می‌کردم، عوض این‌که سرش را بالا و پایین کند تنه‌اش را روی ویلچر بالا و پایین می‌کرد که یک بار تعادل ویلچر به  هم خورد و از جلو پرت شد. در بالکن بسته بود. من افتاده بودم روی زمین و زن با مرتضا دعوا می‌کرد. حتا انگار زدش، صدای سیلی‌واری شنیدمو جیغ مرتضا را. من همان طور روی زمین چپه افتاده بودم که برای اولین بار اشکم درآمد. برای مرتضا نه خودم. مرتضا آن روز یک فکر دیگر هم به سرم انداخته بود که چون دلم برایش می سوخت نخواستم مجبورش کنم. این‌که می‌توانم با کمک یا فشار و حرکت ناخودآگاه کسی خودم را خلاص کنم.
×
پرستار دوم مهم نبود. یعنی یک هفته بیشتر نبود آن هم نیمه وقت. مادرم مجبور بود بیمارستان نرود یا اگر موقعیت اورژانسی پیش آمد خاله‌ام را خبر کند. خاله‌ی برما مگوزیدم هم به من دست نمی‌زد و فقط پای تلفن با دوست و فامیل حرف می‌زد و خوبی‌اش این بود که من هم از اوضاع خانواده با خبر می‌شدم. بیشتر از آن وقتی که سالم بودم. مرده شور همه شان را ببرد.
بعد مه‌سا آمد. مادرم نشسته بود جلویم و می‌گفت: «مهسا جون تقریبا هم‌سن و سال خودته. از شهرستان، مشهد مهسا جون؟» صدایی آمد که: «نه خانوم ...» مادرم لبخندی حواله‌ی پشت‌سر من کرد و باز توی چشم‌هایم گفت: «آره از ...  دانشگاه قبول شده اومده تهران. حالام درسش تموم شده ولی روی پای خودش واستاده. دیگه برنگشته به شهرش. این‌جا کار می‌کنه و زندگی می‌کنه. فعلا قراره شبانه‌روزی این‌جا بمونه ازت مراقبت کنه تا ببینیم چی می‌شه» بعد هر دو پشت سر من ایستادند و حرف‌ زدند. مادرم برایش از دستگاه من می‌گفت که با آن می‌نویسم و غذا که باید با قاشق بهم بدهد و سیستم شاشیدن و ریدن و پریود و هر چیزی که به پایین تنه ربط دارد. برایش گفت که جایم را از جلوی پنجره قدی و بالکن زیاد تغییر ندهد تا حوصله‌ام سر نرود و گفت که با پدرم مجبورند گاهی تا دیروقت کشیک باشند و یا به سمینارهای داخلی و خارجی بروند و شماره‌های بیمارستان و ... را بهش داد. مهسا قرار شد توی اتاق من تختی برای خودش برپا کند و همین‌جا بخوابد. مادرم جلوی من زانو زد و گفت: «حتما دوستای خوبی می‌شین.»
×
ذهنم دارد می‌پرد. دوست ندارم زیاد به خودم و وضعیتم فکر کنم چون هر چه بیشتر اوضاعم را تحلیل می‌کنم، حالم بدتر می‌شود. برای هژبر نوشتم که «دیدی برق می‌ره چه جوری می‌شه؟» سرش را تکان داد و من باز نوشتم «وقتی برق می‌ره آدما مجبورن ساکت و بی‌حرکت بشینن یه گوشه. مجبورن هیچ کاری نکنن. درحالی که امکانات بالقوه اون کارا هست. یعنی تلویزیون هست، نمی‌تونن ببینن. تلفن هست، نمی‌تونن باهاش حرف بزنن. کتاب هست ولی نمی‌تونن بخونن. بهترین کار وقتی برق می‌ره دراز کشیدن یه گوشه‌ است یا نشستن بی‌حرکت و فکر کردن و صبر کردنه. این آخری فرق من با آدمای بی‌برقه؛ یعنی اونا صبر می‌کنن تا برق بیاد ولی من امیدی به اومدن برق ندارم.»
هژبر وقتی دید انگشتم دیگر حرکت نمی‌کند، گفت: «درست می‌گی. مثالت خیلی قشنگ و خوب بود. اما راستش من تموم این مدت داشتم به این فکر می‌کردم که تو تازگیا چقدر درکت بالا رفته یعنی انگار زیادم بد نشده برات. برق رفته و تو همش نشستی و فکر می‌کنی و می‌نویسی... شعر بنویس. لابد شعراتم خیلی فرق کردن.»
 هژبر را این طوری دوست ندارم. این طوری که مدام  می‌خواهد امیدوارم  کند به چیزی. احمق می‌شود.

--
دکتر روان‌کاو از دوستان پدرم است. در حقیقت من عمو صدایش می‌کردم (هژبر وقتی نوشته‌هایم را می‌خواند اصرار دارد بگوید من زیادی دارم از فعل‌های گذشته استفاده می‌کنم. احمقانه است که بخواهم وانمود کنم چیزی تغییر نکرده. یعنی هژبر واقعا چنین چیزی از من می‌خواهد؛ این که مثل قدیم باشم. وقتی بدنم مثل قدیم نیست وقتی حرکاتم مثل قدیم نیست. وقتی نمی‌توانم حتا صدای خودم را بشنوم. برایش نوشتم: «یادت هست بچه بودیم، برای این‌که به هم ثابت کنیم ترسوییم جلوی چشم همدیگر محکم دست می‌زدیم‌ و بعد وقتی طرف پلک می‌زد، یا حتا سرش می‌پرید می‌گفتیم بهش ترسو؟» یادش بود. طبعن باید یادش می‌ماند چون توی بچگی این اتفاق خیلی می‌افتد. باز می‌نویسم: «من حتا نمی‌تونم بترسم، جابخورم... می‌فهمی اینا رو؟ بعد تو گیر می‌دی به زمان فعل‌هام. هیچی مثل قبل نیست.» گریه‌ام گرفته بود بعد از مرتضا، این دومین باری بود که گریه‌ام می‌گرفت. خوشحال شدم). دکتر می‌گفت: «جلوی خودت رو نگیر. به وضوح داری با خودت می‌جنگی.» و من لج می‌کردم. زیر چشمی به صفحه سفید و انگشت سبابه‌ی بی‌حرکت من نگاه می‌کرد و رویش را برمی‌گرداند. بلند می‌شد و می‌رفت توی بالکن سیگارش را روشن می‌کرد وقتی برمی‌گشت توی آستانه‌ی در بالکن، جایی که جلوی چشم‌های من بود رگ‌های سرخ را میان سفیدی چشم‌هایش می‌دیدم. آن وقت دیگر دکتر نبود؛ می‌شد عمو احمد.
می‌خواستم برای سومین بار حالا برای خودم گریه کنم. به حال خودم اما باز دوست نداشتم جلوی هژبر باشد. لابد حالا باید خیلی مهسا را دوست داشته باشم چون آمد و هژبر را صدا زد برای چای روی میزی که پشت من بود و من اشک‌هایم را رها کردم و گذاشتم سرازیر بشود. خوشحال بودم. حالا غیر از حرکت انگشت سبابه و تخم چشم‌ها کار دیگری هم بود که اختیارش را داشتم. داشتم کم کم مالک خودم می‌شدم.
×
گاهی شک می‌کنم. دلم می‌خواهد زمان برگردد به روزهای پارک، به حرف‌هامان و من با سر بروم توی شکم همه‌شان و بروم آن طرف که بچه‌ها بازی می‌کنند. قبل از رفتنم بلند شوم روی تخته سنگ بایستم و به‌شان بگویم «بد راهی می‌رین، خیلی بد» و خیلی پیشگویانه از وضعیت حالای خودم بگویم و بعد که همه، حتا لیلا و سمانه خیره نگاهم کردند در افق دور بشوم. دلم می‌خواهد قبل از رفتنم هم بهشان بگویم که آن شاعر آنارشیست هم خود منم و دیگر ابا ندارم و می‌توانند به من هم بخندند و مسخره‌ام کنند. همه‌ی این فکرها شیرین است و من از تصورشان لذت می‌برم. اما بعد مثل خیلی اوقات، غرق گذشته که می شوم، همه چیز یادم می‌رود و می‌خواهم آن لحظه دور شدن در غبار و افق را بسازم و برایشان دست تکان بدهم، دست‌تکان‌دادنی که آخرین تصویر را در ذهن‌شان هک کند و بعد ... . دستم تکان نمی‌خورد. بالای تپه نایستادم. سایه‌ی هیچ درختی روی من نیست و هیچ قلوه سنگی از زیر پاشنه‌هایم در‌نمی‌رود. می‌نویسم: «ما با خودمون چیکار کردیم؟ هنوز داریم چیکار می‌کنیم؟» یاد سگ پشمالوی سفیدی می‌افتم که یک روز سمانه با خودش آورده بود. اسمش را گذاشته بود «نیچه» دستم میان نرمای زیر گلوی نیچه فرو بردم و به گرمای نفس زنان بدنش رسیدم. حس عجیب زندگی بود و یک لحظه به فکرم زد که این گرما را با یک فشار کوچک، همان‌جا از بین ببرم. خیلی آرام بود. خوشش آمده بود و نمی‌دانست توی سر من چه غوغایی است تا سر انگشتانم که حالا آن لوله‌ی غریب زیر گلویش را پیدا کرده بود. مثل آن روز صبح. صبح مبدا تاریخ. صبح مقصد تاریخ. صبح آقای نعل‌بندیان. صبح روز موعود. روزی که با من‌ و من و پچ پچ و حرف‌های زیرجلکی همراه شد. صبح روز هفتم مهر.
+
مهسا که آمده یک آینه هم با خودش آورده. حواسش خیلی جمع است. مادرم هم همین را گفت: «چه دختر تیزی، چه به فکره.» و من توی آینه پدرم را دیدم که سرش را تکان داد و توی آینه کمر مادرم را گرفت و سه نفری به ترتیب قد توی آینه بودیم. من اگر روی ویلچر نبودم قدم از مادرم بلندتر بود اما حالا به قاعده‌ی یک خانواده شده‌ایم. به ترتیب قد و قدرت. از پدرم تا من. مهسا گفته بود آینه به درد این می‌خورد که هر لحظه بتواند مراقبم باشد. نمای عقب و جلو را با هم داشته باشد. بعد توی آینه دیدم که دستش را روی شانه‌ی من گذاشت و گفت: «این طوری دیگه حوصله‌اش هم سر نمی‌ره و می‌تونه همه جا رو ببینه و بفهمه کی اومد و کی رفت.»
بعد روز اولِ آینه، کیف آرایشش را درآورد و جلوی من شروع کرد به ساخت‌وساز. تمام که شد رو کرد به من و گفت: «خوشگل شدم؟» چشمم را آوردم پایین. با ذوق گفت: «قربونت برم گلم.» و نزدیک صورتم شد، گونه‌ام را بوسید و بعد نگاهی کرد و خندید «ا لپت ماتیکی شد.» خنده‌خنده داشت با دستش می‌کشید روی پوست لپم. خیلی محکم می‌کشید. از آینه دیدم. انگار خیالش از بی‌حسی من راحت باشد که آن طور بی‌رحمانه می‌کشید روی پوستم و بعد شستش را تفی کرد و باز مالید. حالم بد شده بود. باز گریه‌ام گرفت. باید توی جلسه‌ی روانکاوی بعد به عمو احمد بگویم که باز کردن راه اشک و فعال کردن غدد اشک‌زای من کار مزخرفی بوده. از وضعیت خودم متنفرم. خیلی رقت‌انگیز شده‌ام. تا یک طوری می‌شود می‌زنم زیر گریه. بعد همه دورم حلقه می‌زنند و چشم می‌دوزند به این صفحه و باید برایشان بنویسم از چه چیزی ناراحتم. اگر ننویسم همه را کف دست روانکاو می‌گذارند و عمو احمد در بخش درمانیِ «هفته‌ای که گذشت» زیرپاکشی می‌کند ازم بلکه بفهمد و به بقیه بگوید. حتا دیده‌ام که هژبر هم گاهی فریب‌ خورده و چیزهایی را که برایش نوشتم و به حالت‌هام مربوط بوده گذاشته است کف دست عمو احمد. می‌خندم و برایش می‌نویسم «تورَم خریدن بدبخت؟» حالا هژبر آمد. آینه را دید و حال کرده و بعد مهسا را می‌بیند و من تصور می‌کنم باز هم حال کرده. حالا هم دارم می‌بینم‌شان و هم صدایشان را می‌شنوم.
«چطوری آقاهژبرآقا؟ ... خوب شد نه؟» هژبر دارد مهسا را نگاه می‌کند «خیلی خوب شد» بعد یک هو مهسا از پشت صندلی مرا بیشتر به طرف پنجره هل می‌دهد، طوری که تنها در اتاق را از گوشه‌ی آینه ببینم. صبح‌ها جایم این‌جاست. یک طوری که بتوانم بیرون و درخت‌ها و آسمان و دوتا آپارتمان روبه‌رویی را ببینم. هژبر می‌آید کنارم: «چطوری بچه‌مایه‌دار؟» می‌نویسم: «خودت چطوری هیز دخترباز» می‌خندد و پشت صندلی و احتمالا مهسا را نگاه می‌کند. با صدای آهسته‌تری می‌گوید: «این چرا به من می‌گه آقا هژبر آقا» می‌نویسم: «بچه شهرستانیا رو مسخره نکن. جدی.» این جدی را باید هر بار جدی حرف می‌زنیم بگوییم. از یادگارهای پارک است. شوخی‌ها و جدی‌ها همه با یک لحن بود و خیلی وقت‌ها قابل تشخیص نبود و باعث جدل می‌شد و این‌که اصلا توی پارک زبانی داشتیم که خیلی‌اش را خودمان می فهمیدیم. زبانی که حالا من دارم فراموشش می‌کنم. چون دیگر کمتر بچه‌ها را می‌بینم. می‌نویسم: «سمانه و لیلا کجان؟ خیلی وقته سر نزدن.» هژبر هنوز حواسش پی مهساست. رویش را به اینه می‌کند و می‌گوید: «می‌آن لیلا که ترمش از بهمن شروع می‌شه باید بره مشهد دنبال خونه و خوابگاه.»
مهسا را توی آینه می‌بینم که خودش را می‌رساند پشت صندلی من و آرنجش را می‌گذارد روی دسته‌ی ویلچر و خم می‌شود و یقه‌اش می‌افتد پایین و توی سایه روشن چاک سینه‌اش را از این‌جا، از توی آینه می‌بینم.
«ببخشید هژبر آقا ناغافل صداتونو شنیدم اگه آشنا بخواین تو مشهد من دارم. چندتا دوست دارم اون‌جا یه خونه گرفتن باهم زندگی‌می‌کنن و دانشجوان.»
می‌نویسم: «خرمگس معرکه‌اس دیگه.»
+
یک چیزهایی را دوست ندارم بنویسم. فردایش می‌آیم می‌خوانم و حالم دوباره بد می‌شود. من کسی هستم که خیره شده به یک نقطه از نرده‌ی بالکن و ساعت‌های طولانی‌ست دارد انحنای یک میله را می‌بیند که پس‌زمینه‌اش درخت‌ها و شاخ و برگشان است که پس زمینه آن‌ها هم یک ساختمان چهار طبقه است. آدمی که ساعت‌ها با خودش بازی می‌کند که می‌خواهد کدام یک از این‌ها را ببیند، برای دیدن میله درخت‌ها و ساختمان را تار می‌بیند با این که می‌داند هستند. ساختمان را می‌خواهم ببینم اما طرح محو میله و شاخه‌ها نمی‌گذارد. سماجت نمی‌کنم چون اگر همه جای ساختمان و طبقاتش را ببینم مثل یک کیک توی بشقاب زود تمام می‌شود. چقدر گاهی هوس کیک می‌کنم. کیک شکلاتی بی‌بی با آن مزه‌ی خنکش هنوز یادم مانده. یا طعم شکلات تلخ که گس می‌شد. گفتم گس یاد خرمالو افتادم دوست دارم خودم پوست نازکش را آرام با گوشه‌ی ناخنم بکنم. گوشه‌ی ناخن گفتم یاد دست‌هایم افتادم. موهای بین هر بند انگشتم زیاد شده، ناخن‌هایم بلند شده موهای سرم را مادرم یا مهسا گاهی کوتاه می‌کنند. نه زیاد مادرم یک بار پشت سرم با پچ پچ به مهسا چیزی گفت مثل این‌که زیبایی من باید حفظ شود توی حرف‌هاش کلمه «دختر» داشت مثل این: «هر چی باشه دختره.» دختر. من دخترم. من هنوز دخترم. فکر نمی‌کنم. فکر نمی‌کنم. فکر نمی‌کنم. فکر نکن. مادرم خودش ناخن‌هایم را صاف می‌کند و فکر می‌کند من دوست دارم لاک بزنم. تازه می‌فهمم مادرم چقدر حواسش نبوده. من از لاک متنفرم از ناخن‌های بلند هم. من ناخن‌هایم را می‌جویدم از لمس سر انگشت‌هایم با انگشت‌های دیگرم لذت می‌بردم. باز بر‌می‌گردم. با همان یک ذره ناخن و گوشه‌هایش دو طرف برچسب یک نوشته را کنده بودم و به شیشه‌ی اتاقم چسبانده بودم. برچسب شفاف بود و وقتی شیشه اتاقم تمیز بود انگار روی آسمان نوشته بودند: "حالا که بدون اراده به این دنیا آمدم با اراده آن را ترک می‌کنم." ترجمه‌اش می‌شد چیزی شبیه این. از این گل‌واژه‌های مسخره بود ولی همان وقتی که دیده بودمش خیلی بهم چشبیده بود. بعد که دوباره برگشتم به خانه دیدم همه پوستر‌ها و این برچسب را کنده‌اند. هرچند ده بیست روز طول کشید تا متوجه بشوم.
این از آن نوشته‌هایی است که دوست ندارم دوباره بخوانمش. یک دور الان خواندمش از همه بیشتر کلمه «دختر» اذیتم می‌کند.
+
«عمو احمد اگه  امروز بخوای حالمو بگیری منم بدجوری حالتو می‌گیرم.»
می‌خواهم جمله آخر را پاک کنم که پشت سرم نشسته و می‌خواند. نباید به این زودی بند را آب می‌دادم. خندید، ابله؛ دارد می‌خندد.
«قربون تو برم. من اصلا این‌جام که تو حالم رو بگیری عزیز دلم.»
توی دلم می‌گویم باشه برات دارم. و می‌نویسم: «ببخشید. امروز زیاد خوب نیستم» می‌گوید چرا، که خب جواب این سئوال خیلی ساده است، حتا به دروغ و یک سری مزخرفِ تکراری به هم می بافم که او هم مزخرفات تکراری و حال به هم زنش را بگوید. من هم خیره می شوم به آپارتمان روبه رو.
فکر می‌کنم من بهانه‌ام. نمی‌فهمند که با این جلسات حال من بهتر نمی‌شود. اصلا حال من اگر بهتر شود یعنی چه؟ یعنی با روانکاوی می‌توانم دوباره بروم دوچرخه‌سواری و اسکیت؟ می‌توانم درس بخوانم. با دوستانم بگردم یا می‌توانم با کسی بخوابم یا چی؟ از آن طرف هم که نگاه می‌کنم حال بد هم معنا ندارد. نهایت کاری که می‌شود بکنم این است که ماهیچه‌های گلویم را منقبض کنم تا سوپ لجنی که هر روز می‌خورم پایین نرود و برش گردانم روی لباسم. که آن‌هم حال مهسا را می‌گیرد. بعد مادرم را صدا می‌کند که می‌آید و با قربان صدقه‌هایش حالم را بدتر می‌کند و من هم بعد از کمی لج‌بازی وقتی دیگر قدرتی برایم نماند که گلویم را ببندم، یک هو ول می‌کنم و همه‌ی آن مایعِ گاهی ترش گاهی شور و بی‌بو و بی‌خاصیت از گلویم می‌ریزد توی معده‌ام. گاهی هم هر چه می‌پرسند جواب نمی‌دهم. روی صفحه فقط خط و نقطه می‌گذارم یا علامت‌های عجیب و غریب ولی باز  طولی نمی‌کشد که وقتی چیزی می‌خواهم دگمه زنگ کنار انگشتم را فشار می‌دهم که بیایند و زیرم را پاک کنند یا هژبر را خبر کنند. نمی‌دانم عمو احمد بابت این جلسات چیزی هم از مادر و پدرم می‌گیرد یا نه که لابد برای وقتش هم که شده نهایتا هدیه‌ای می‌گیرد یا سکه‌ای یا پول توی پاکت. پدرم از آن‌ها نیست که زیر دین کسی بماند شاید هم چیزهایی بو برده بود از آن وقت‌ها. وقتی من با همه‌ی بچه‌گی و حواس‌پرتی فهمیده بودم حتما پدرم هم فهمیده بود. یک روزی توی همین جلسات لابه‌لای خاطراتی که برای عمو احمد می‌گویم از میان تصاویر باقی‌مانده از دوران نوجوانی آن روز عصر را هم تعریف می‌کنم. اما نه به این زودی‌ها. فعلا با فکرش بازی بازی می‌کنم چون یکی از لذت‌های زندگی‌ام شده یا مثل هدف که تا سرحد مرگ عصبانی‌اش کنم بعد ببینم چه پیش می‌آید. باید بترسد و سعی کند تنها شاهدش را که منم، از بین ببرد. باید صبر کنم تا تابستان. تابستان یا بهار خوب است، پنجره‌ها باز می‌شود و هوای تازه می‌آید تو و بدبختی‌ها از پنجره پرتاب می‌شوند بیرون.
×
مهسا دارد با دوست پسرش حرف می‌زند. پسره سرباز است. یک جایی نزدیک کرج افتاده و گاهی می‌آید تهران. مادر و پدرم نباشند می‌آید خانه ما. همین‌جا توی اتاق من. این را قبلا با مهسا هماهنگ کردیم. یعنی بیست روزی که از آمدنش گذشت یک روز خیلی غمگین‌طور آمد جلوی صندلیم و گفت که ما تقریبا هم‌سن هستیم و باید هوای هم را داشته باشیم و این‌که مهسا به خاطر شرایط من نمی‌تواند از خانه راحت بیرون برود. مرخصی‌هایش هم کوتاه‌اند آن هم وقتی مادر یا پدرم خانه باشند و نتوانسته ظرف این بیست روز مجید را ببیند. گفت که این را به من می‌گوید چون می فهممش چون مثل هم هستیم. کاش می‌توانستم بخندم که یعنی نفهمیده که ما مثل هم نیستیم. نهایتا نگذاشتم حرفش تمام شود. برایش نوشتم: «خیالی نیست رفیق. مخلصتم هستم. هر وخ دوس داشتی بیارش. هیشکی نمی‌فمه.» و دستی با این لحن و رفاقتی گفتم که بداند من از آن خودچس‌کن‌های عقده‌ای نیستم و من را خوب نشناخته. پرید بغلم کرد «قربونت برم خانومی.» واقعا خوشحال شد. از آن وقت تا حالا فقط یک بار مجید آمد مرخصی و شرایط این‌جا هم خوب بود و من دیدمش. آمده بود انگار کنار ویلچرم که مهسا بهش گفت بیاید روبه‌روی چشم‌های من بایستد و روی صفحه زیر دستم را بخواند. من زودتر تایپ کرده بودم: «سلام»  پسر لاغر و انگار قد بلندی بود. چشم‌های درشت مشکی داشت و لباس خاکی رنگ سربازی تنش بود. موهایش هم کوتاه درآمده بود. انگار سه‌ماه آموزشی‌اش تمام شده بود. نمی‌دانست چه بگوید. دلم برایش سوخت که توی لباس سربازی معذب بود و مثل یک جوجه دست و پایش لق می‌زد و انگار با دیدن من دست و پایش برایش اضافه آمده بودند یا از داشتن‌شان خجالت می‌کشید. از آن تیپ‌هایی نبود که چشمم را بگیرد ولی صاف و ساده به نظر می‌آمد. نوشتم: «لطفا راحت باشین. انگار من نیستم. خب واقعا هم نیستم. اصلا لازم نیست پیش من باشین فکر نکنم تا چند ساعت دیگه چیزی بخوام. خونه بزرگه هرجا دوست داشتین برین.» برایم عجیب بود که چطور عین دو ساعت را روی تخت مهسا نشستند و حرف زدند. درست روبه روی آینه‌ی قدی جلوی چشم من. 
حالا به خیال خودش صدایش را نمی‌شنوم. آرام حرف می‌زند. آن قدر که خودش به تجربه فکر کرده من نمی‌شنوم. این اولین حقه‌ای بود که برای همه سوار کردم و خوب گرفت. هرچند باید اعتراف کنم اتفاقی بود و اگر بقیه هم کمی باهوش‌تر از اینی که هستند بودند قضیه را می فهمیدند.
روز‌های اول به هوش آمدنم. وقتی حواسم کمی جمع شد. خیلی منطقی شروع کردم به امتحان حواسم. یعنی توی مغزم مثل همیشه فکر کردم که دارم پایم را تکان می‌دهم. یا دستم را روی ملافه می‌کشم. بو می‌کشیدم. بعد فهمیدم کم کم که دایره نگاهم محدود است. یک هو صدایی می‌شنیدم از طرف راستم اوایل که درد داشتم فکر می‌کردم به خاطر درد شدید است که نمی‌توانم برگردم و این که دور و برم مدام می شنیدم «آسیب نخاعی» باعث می‌شد اولین توقعی که برآورده نشود چرخاندن گردنم باشد. اما بعد که دردی نبود، تعجب می‌کردم که در آن لحظه قاعدتا باید گردنم را چرخانده باشم اما نچرخیده و زاویه دید من همان قبلی است. عادت کردن به این وضعیت ترسناک بود. آرام آرام فهمیدم که حواس فیزیکی‌ام درست کار نمی‌کنند. به غیر از قدرت دیدم، شنوایی و لمس انگشت اشاره‌ام و ماهیچه‌هایم که می‌توانستم بگیرم و ولشان کنم که این آخری را توی اولین جلسه فیزیوتراپی فهمیدم. روزهای اولی که مادر و پدر یا دکترها توی اتاق حرف می‌زدند پچپچه می‌کردند و صدایشان آرام بود هیچ خبری نمی‌گرفتم از خودم و شرایطم. بنابراین بنای بر نفهمیدن گذاشتم. یعنی که صدایشان را نمی‌شنوم. روز آخر بیمارستان ازم تست گرفتند که وضعیت کامل توانایی‌ها و شرایط مرخص شدنم را و این‌که بیمارستان و دوا و درمان چقدر برایم کار کرده‌بودند و چقدر موفق بوده و چقدر ناموفق، گزارش بدهند. موقع سنجش شنوایی گفتند هر صدایی شنیدن پلک‌هایم را به ترتیب قدرت صدا و مفهوم و نامفهوم بودنش یک، دو یا سه بار روی هم بگذارم. آن‌جا نطفه‌ی حقه‌ام بسته شد. من تنها صداهای خیلی بلند را پلک زدم آن هم دو بار. قدرت شنوایی‌ام ضعیف گزارش شد. گزارشی که زیر دست تمام آدم‌هایی که با من سر و کار داشتند افتاد یا همه با این جمله مادرم که : «شنوایی‌اش کمی ضعیف شده یه کم بلندتر حرف بزنین جواب می‌ده.»
×
مهسا سربه زیر دارد به مامان می‌گوید «تا حالا که نه... یعنی خانواده‌م خیلی سنتی بودن، اجازه نمی‌دادن.»
«آخی... عزیزدلم.»
«قربونتون برم ولی این رنگ موهاتون خیلی قشنگه.»
«می‌خوای همین رو برات بزنم؟ فکر کنم بهت بیاد.»
«اوا نه خاک عالم. بهم یاد بدین خودم می‌ذارم.»
مهسا یک جوری مرا نشانده که نمی‌بینم‌شان. ناخودآگاه دارم خودم را بیشتر به سمت آینه می‌کشم ولی نمی‌شود، یادم رفته که نمی‌شود. وقتی هم می‌آیند توی قاب آینه، مادرم را می‌بینم که دستش را انداخته دور شانه‌ی مهسا و با هم دارند به طرفم می‌آیند. مادرم از توی آینه لبخند می‌زند و مثل همیشه می‌پرسد: «خب دختر خوشگل خودم چطوره؟» و اصلا به من نگاه نمی‌کند. منتظر نوشته‌ی روی صفحه به مونیتور زل زده. من هم چیزی نمی‌نویسم. صفحه‌ی جلوی رویم یک بازی است. داشتم بازی می‌کردم و از وقتی صدایشان را شنیدم دست نگه داشتم و حالا گیم‌اور شدم و هی چراغ می‌زند و می‌پرسد که می‌خواهم دوباره بازی کنم یا نه. جواب او را هم نمی‌دهم. مهسا می‌آید صندلی را برمی‌گرداند و با دستمال آب دهانم را پاک می‌کند. بعد لوله‌ی نی آب‌میوه را می‌دهد توی دهانم. من نفسم را بیرون می‌دهم. آب‌میوه توی لیوان غل‌غل می‌کند. صدایش را می‌شنوم. مادرم از مهسا می‌پرسد: «موهات یه کم زیادی بلند شده. رنگ بزنی نوک‌شون خشک می‌شه. فردا یه کم کوتاه‌شون می‌کنم، اندازه یه سانت. بعد رنگ کنیم» و دست می‌کشد به موهای مهسا که رو به آینه ایستاده. زنگ می‌زنم. مادرم نگاه می‌کند روی صفحه و می‌گوید: «مهسا جون، یه زنگ می‌زنی به هژبر اگه کار نداره بیاد این‌جا؟»
خراب‌ترش کرد.
مادرم باز می‌گوید: «می‌خوای به عمو احمد بگم بیاد؟»
باز خراب‌تر شد. می‌نویسم «اصلا بی‌خیال. می‌خوام تنها باشم.»
حالا خودم خراب کردم. این جمله مال آن وقت‌ها بود. آن‌وقت‌هایی که خیلی کم تنها بودم. خیلی کم فکر می‌کردم. یادم نمی‌آید دقیقا که به چه حالی می‌رسیدم وقتی مادر یا پدرم می‌آمدند سراغم برای شام یا دیدن فیلم، می‌گفتند بروم پیش‌شان یا خودشان سه طبقه را می‌آمدند بالا و درِ اتاقم را می‌زدند و من بهشان می‌گفتم: «می‌خوام تنها باشم.» یا «ولم کنید.» اما راستش حالا این را نمی‌خواهم. حالا واقعا می‌خواهم هژبر این جا باشد. شعر بخواند یا حرف بزنیم، او حرف بزند و من بنویسم.
***
هژیر برادر بزرگ هژبر بود. یعنی حالا هم هست اما چون توی کماست و روی تخت خوابیده، شک دارم که هنوز  اصلا باشد. مرگ مغزی نکرده ولی دکترها امیدشان کم بود و مادر و پدرش از پس مخارج بیمارستان برنمی‌آمدند. توی بیمارستان پدرم بستری بود اما با همه‌ی تخفیف‌ها و رعایت‌ها باز به مشکل برخوردند. بابا خیال‌شان را راحت کرد بود که هر وقت خواستند خودش یا مامان می‌آیند بالای سر هژیر و بهش سر می‌زنند. خب بابا و مامان اصلا نمی‌دانستند که هژیر اولین شریک سکس خون‌آلود من بوده. اگر می‌دانستند هم به نظر من قسم پزشکی باید وادارشان می‌کرد به بیمار رسیدگی کنند. خیلی خنده‌دار است.
پدر و مادر هژیر و هژبر، اوایل با هر حرکت کوچکی پدر یا مادر مرا صدا می‌کردند تا بروند برای معاینه‌‌ی هژیر. بعد معلوم می‌شد اصلا هیچ حرکتی در دست‌گاه هولوگرام عصبی بالای سرش ثبت نشده و تکان‌خوردنش، فقط توهمِ مادر و پدرش بوده. بعد دیگر خجالت کشیدند و دیگر ساکت ماندند. گاهی من نگران می‌شدم که نکند هژیر واقعا حرکتی بکند و باز آن‌ها به تصورِ توهم هیچ کاری نکنند.
هژیر قبل از من می‌خواست خلاص کند خودش را. شش ماه قبل از هفت مهر. گاهی شنیده بودم پچ‌پچ‌هایی را که دور و بر گفته‌اند من به خاطر هژیر  خودم را پرت کردم. اما فقط هژبر می‌داند که این طور نیست. دست‌کم هژبر می‌داند که دیگر عاشق هژیر نبودم. اصلا من و هژبر به این خاطر به هم نزدیک شدیم.  اول بگویم که فکر می‌کنم مادرشان خیلی بی‌سلیقه بوده که این اسم‌های هم‌شکل را رویشان گذاشته و هژبر گفت که این کار مادرشان بوده. وقت صدا کردن‌شان که همیشه مشکل داشتیم، حالا هم موقع نوشتن اسم‌شان مدام اشتباه می‌کنم. اشتباهی که خیلی گران تمام می‌شود. دوتا آدمی که خیلی با هم فرق دارند. قضیه این‌جاست که هژیر اولین عشق من بود. یعنی اگر هم در دوره‌ای از کسی خوشم می‌آمد، جدی نبود. از همان خوش‌آمدن‌های دختردبیرستانی‌ها بود که از فوتبالیست و بازیگر و خواننده تا پسر همسایه‌شان از هیچ نرینه‌ای نمی‌گذرند. اما هژیر همیشه پس‌زمینه‌ی همه‌ی این‌ها بود. وقتی با هم جمع می‌شدیم محوش بودم. آدم خرابی بود. یعنی متنفر بود. از همه چیز بدش می‌آمد. همه را مسخره می‌کرد. خیلی تخم داشت و از هیچ‌کس نمی‌ترسید. می‌نشستیم لب بلوک‌های سیمانی پارک و آدم‌ها را دید می‌زدیم که از جلو‌مان رد می‌شدند بعد هژیر می‌بافت و می‌بافت. برای هرکدام قصه درمی‌آورد و مسخره‌شان می‌کرد. لباس پوشیدن‌هایشان را هیکل‌شان را موها و کفش‌ها و راه رفتن و همه چیزشان را. من خیلی حال می‌کردم. نمی‌دانم چرا آن وقت‌ها فکر نمی‌کردم با خودم که یعنی یک نفر هم نیست که هژیر از او خوشش بیاید، شاید هم فکر می‌کردم آن یک نفر منم. درواقع با من مهربان بود. پنج سال کوچک‌تر بودم و از اطرافیانم متنفر بودم و توی فحش کاف‌دار پابه‌پای هژیر می‌آمدم. فکرش را که می‌کنم یادم می‌آید که تنها هژبر بود که توی جمع‌مان به لغزبازی‌های هژیر نمی‌خندید. یا دست‌کم لبخندی می‌زد و سعی می‌کرد حرف را عوض کند.
یک روز که دور هم بودیم، سمانه نشسته بود و زانوهاش را بغل کرده بود و برای علی‌خزه اشک می‌ریخت. علی‌خزه از بچه معروف‌های محل بود. موهایش بلند بود تا روی گوش‌هایش و ریش پرپشتی داشت. زیر آن همه مو چشم‌های درشتی داشت که سمانه می‌گفت انگار همیشه اشک تویشان جمع شده. کنکور قبول نشده بود و می‌خواستند بفرستندش. به سمانه گفته بود پایش رسید آن طرف آب کار او را هم درست می‌کند تا برود. این‌ها را تعریف کرده بود که هژیر گفت: «گه خورده. خایه‌شو داره الان ببره عقدت کنه با هم برین.» سمانه می‌گفت نمی‌شود که همین‌طوری برود بگوید بیا من را عقد کن. من هم به هژیر گفتم: «اصلا شاید نخوان با هم عروسی کنن. مگه تو خودت همیشه اونایی رو که عروسی می‌کنن مسخره نمی‌کنی؟ نمی‌گی می‌شه همین‌طوری آدما با هم زندگی کنن و اون یه تیکه کاغذ احمقانه فقط به درد چاک کیون می‌خوره؟» هژیر خیره شد به من توی چشم‌هاش آتش بود. چشم‌های همه سرخ بود با دوتا سیگاری‌ای که چرخانده بودیم اما چشم‌های هژیر آتش بود. گفت: «تو گه خوردی می‌خوای حال منو جلو همه بگیری؟» پشیمان شده بودم نمی‌توانستم جمعش کنم. اما نمی‌توانستم هم وا بدهم. گفتم: «گه رو تو خوردی که برای حرف منطقی جواب نداری.» و منتظر شدم بپرد طرفم. اما یک تکه سنگ پرت کرد طرفم. سمانه گریه می‌کرد «بابا ول کنین به درد من برسین.» لیلا دستش را انداخت دور شانه‌ی سمانه. هژبر هم گفت که بهتر است بی‌خیال شویم.
^^^
بوی اولد‌اسپایس می‌آید. حوب می‌شناسم. جعبه‌اش حتا یادم است. مال پدربزرگ بود و جعبه‌ی سفید داشت که یک کشتی آبی عقب بود و صورت ناخدا جلوی کشتی توی یک دایره بود. آخرهای عمر پدربزرگ جعبه‌اش قرمز شده بود با سفید همان طرح را داشت. خمیر ریش هم داشت توی همان جعبه. بعد از پدربزرگم دیگر الداسپایس نشنیدم تا روزی که از مدرسه فرار کردم. فرارِ فرار هم نبود. می‌خواستند ببرندمان قم. گردش علمی، زیارت و مسجد و مرقد و این‌ها. سوار اتوبوس نشدیم و از کنار دیوار قاطی شلوغی رفتیم توی پیاده‌روی پایین مدرسه پشت شمشادها قایم شدیم. با آیدا بودم. رفتیم بستنی خوردیم. گشت زدیم. اما کسی نبود. همه‌جا سوت و کور بود. پیرزن‌ها و پیرمردها خرید می‌کردند یا توی پارک‌ها شطرنج بازی می‌کردند. از بروبچه‌ها هم هیچ‌کس نبود. حوصله‌مان سر رفته بود. انگار وقتی ما مدرسه هستیم شهر هم ساکت و بی‌اتفاق بود. هرچند اتفاق زیر سقف‌ها بود نه توی کوچه خیابان. کلید را انداختم و در  حیاط را باز کردم. از جلوی در ورودی ساختمان، از توی همان راهرو بوی الداسپایس زد توی مشامم. یاد پدربزرگم افتادم. آن قدر که نزدیک بود داد بزنم و صدایش کنم و بگم من از مدرسه آمدم. صدای خنده آمد و من به هوش شدم. ساکت، گوش کردم. صدای موسیقی بود و صدای خنده‌ی مادرم و صدای لیوان‌های شیشه‌ای و صدای بم مردی آن میان که چیزی تعریف می‌کرد. کیفم را همان‌جا گذاشتم و آرام بالا رفتم. صدای عمو احمد را از همان خنده‌ها شناخته بودم اما باز می‌خواستم ببینمش یا پدرم را هم باهاشان ببینم که مثلا از اتاق کارش می آید بیرون. بوی الداسپایس توی هوا موج برمی‌داشت و من توش شنا می‌کردم. مردک احمق این قدر فکر نکرده بود که بو می‌ماند. دوست داشتم بایستم و ببینم چکار می‌کنند. حرف‌هایشان را بشنوم. ببینم از من چیزی می‌گویند. توی راه‌پله‌ها نشستم. گرسنه‌ام بود. دلم قار و قور می‌کرد.  مادرم گفت: «وای نکن احمد» از جا پریدم فکر کردم اذیتش می‌کند. آدم وقتی بچه‌است خیلی خر و احمق است. بعد دیدم توی بغل هم ایستاده‌اند. به بهانه‌ی آهنگ تکان می‌خورند. عمو احمد گردن مادرم را می‌بوسید و دستش را روی پشت مادرم می‌کشید از بالا تا خیلی پایین‌تر بعد به کونش که می‌رسید فشارش می‌داد به خودش و خودش را هم می‌داد جلو و آن‌جا بود که مادرم می‌گفت وای نکن. یک بار هم گفت «چه سفت شده.» برگشتم. کیف‌ام را برداشتم و رفتم توی کوچه‌ها گشتم. شاید اگر الان بود می‌نشستم همان‌جا و تا آخرش نگاه می‌کردم و شورتم هم خیس می‌شد. مثل همین الان که از نوشتنش این طوری شدم. می‌گویند آدم با دیدن پدر و مادرش تحریک نمی‌شود. اما حالا بدم نمی‌آمد عمو احمد را ببینم که افتاده روی مادرم و خودش را تکان می‌دهد یا مادرم زانو زده جلوش و سرش هی جلو و عقب می‌رود. کاش نرفته بودم.
حالا بوی الداسپایس می‌آید و من دیگر عمو احمد را از آینه می‌بینم که می‌آید. مهسا هی چرخ می‌زند. صندلی‌ام را می‌برد کنار مبل که قرار شده از چند جلسه‌ی قبل عمو احمد آن‌جا بنشیند و صندلی من کنارش. حالم بد است. برای مهسا می‌نویسم ته‌اش توی پرانتز می‌گویم به عمو احمد نگوید. می‌نویسم: «تروخدا دست به سرش کن. حوصله ندارم امروز.» مهسا گاهی حال می‌دهد، خوب هم حال می‌دهد. عمو احمد که در را باز می‌کند بعد از سلام و احوال‌پرسی تا می‌خواهد بیاید سراغم بهش می‌گوید:«آقای دکتر. امروز یه کم وضع مزاجیش بده. یه چیزی خورده نساخته بهش من باید مرتب زیرش رو تمیز کنم. یه ضد اسپاسم هم زده. یه کم شُلش کرده.»
عمو احمد می‌آید نزدیکم دست می‌کشد به سرم. موهایم را به هم می‌ریزد. «آخ آخ چرا این دختر خوشگل ما این طوری شده. تازه می‌خواستم بگم چقدر امروز سرحال‌تری چه موهات قشنگ شده.»
«آره صبح براش سشوار کشیدم. جیگر شده ناقلا.»
«مهسا خانم حقیقتا مثل خواهر هستی براش.»
می‌نشیند روی مبل. لعنتی انگار خیال ندارد برود. کاش واقعا اسهال بود و یک بو و صدایی از خودم درمی‌کردم که سرتاپایش گهی شود با بوی الداسپایس‌اش.
«خب عمو جون، در چه حالی؟»
می‌نویسم: « اسهال»
«نه روح و روانت رو می‌گم. چیزی اذیتت نمی‌کنه؟ توی هفته مشکلی نداشتی؟»
می‌خواهم بنویسم آره تو اذیتم می‌کنی و بوی ادکلنت با سبیل‌های کلفتت که نمی‌دانم چطور با آن‌ها زن‌ها را می‌بوسی. می‌نویسم: «نه»
«چیزی نوشتی از اون تکلیفات؟ بدی من ببرم بخونم.» تکلیف یک جور روزانه‌نویسی شاعرانه است. یک جور ذهنی‌نویسی. خودم پیشنهاد کرده بودم برای این که کمتر توی جلسه‌ها حرف بزنم. از بین این نوشته‌ها که هر شب می‌نویسم‌شان و برایشان رمز می‌گذارم، قسمت‌های زیادیش که هذیان و فلسفی و ذهنی‌ست و می‌دانم چیزی ازشان نمی‌فهمد برایش کپی پیست می‌کنم توی یک فایل دیگر و پرینتش را به‌اش می‌دهم تا ببرد و این قدر کلافه‌ام نکند. اسمش را گذاشته تکلیف. لابد فکر می‌کند خودش هم معلم است و با نقشش کیف می‌کند و مشق‌ها را می‌گیرد می‌برد حانه صحیح می‌کند و جلسه‌ی بعدش می‌آید راجع بهشان شر و ور می‌بافد و معلوم است هیچ‌کدام را نفهمیده.
می‌نویسم «وقت نکردم. درس خوندم.»
«عزیزدلم کم‌کاری نکن. تو که بیکاری. نذار این رخوت وجودت رو بگیره ...»
وای شروع کرد دلم می‌خواهد هیمن‌جا ازش بپرسم این ادکلنتون رو از همون وقت که مامانمو می‌کردین دارین یا این شیشه‌ی جدیده. انگشتم رفت طرف صفحه... زنگ زدم. هم‌زمان نوشتم: «ببخشید انگار کارخرابی کردم عمو احمد.»
یک هو خودش را عقب کشید و بلند شد. مهسا را که صدای سریع قدم‌هاش می‌آمد صدا کرد. و خودش از اتاق بیرون رفت.
مهسا که رسید بالای سرم نوشتم «ریدم بهش» و یک علامت خنده گذاشتم و او هم سرش را گرفت توی گردنم و بی‌صدا خندید. و گفت: «می‌گم باید استراحت کنی می‌برمش پایین بهش چایی و شیرینی می‌دم یه کم لاس می‌زنیم تا پدرت بیاد.»
می‌نویسم: «دمت گرم. ببر دم پنجره.»
غروب شده و چراغ‌های خانه‌ها روشن است. آقای نعل‌بندیان اما هنوز نیامده است.

*

۴ نظر:

  1. سالها بود اینطوری نمی خواندم . فکر می کردم فراموش کردم خواندن را ... تا 2 شب و هنوز بی خوابی و بی خوابی و بیداری ............... تاثیر عجیب و غریبی روی من می گذاری .. مثل خرافاتی ها ربطش میدهم به یک زندگی گذشته و این حرفها .. حتی به خاطر نوشته های تو بیش از پیش گوگل پلاس هستم . اوائل که پیگیر نبودم و جسته گریخته می خواندم به یک نفر گفتم یک دوست مجازی پیدا کرده ام که حدس میزنم ام اس دارد .. نوع پیشرفته اش شاید .. قلم تیز و تلخ و بشدت خواستنی دارد .. بعد دیدم با کسی طرفم که داستان می نویسد اما از آن نوع که هرگز نمی فهمی که چقدرش خودش است و تازه آخرش کاری می کند که فکر کنی اصلا لازم هم نیست بفهمی .
    راوی و مهسا و بقیه آنقدر جان دارند و حرکت می کنند که حتی مهم نیست که درست روی زمین هستند یا کمی و فقط کمی بالاتر ..........

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چقدر خوشحالم... گفتی به یک نفر یک دوست مجازی پیدا کردی. :)

      حذف
  2. دیگه اینجا نمیذاریش ؟ مدتی نبودم . سفر بودم . حالا میگردم تو گوگل پلاس پیداش می کنم . خوب باشی .

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. چرا فرناز جان دو روز قبل یک پست مفصل بعد از این‌جا گذاشتم. برو پست بعدی را بخوان. چون طولانی است خط جداکننده پست‌ها دیر و سخت قابل تشخیص است.

      حذف