هژبر که آن اولها بهم گفت بنویسم، ازش پرسیدم: «چی بنویسم، کسشر؟» گفت: «نه خیر همون شعر.» گفتم: «دیگه شعرم نمیآد...» هژبر اصرار کرده بود که همان وقت زور بزنم و یک چیزی بگویم. یکهویی این آمد:
حالا در انعکاس کژدم بگو چه کسی را سنگریزه بنامم
قهرمان کودک کابوسیست
که با او
بزرگ میشود*
هژبر خندید. مثل احمقها پرید و من را بوسید. گردنم افتاد. نوشتم «خودت رو لوس نکن بابا.» بعد ازم خواست بگویم از کجا این را گفتم. به چی فکر میکردم یا از چه تصویری الهام گرفتم. من هم خواستم از سر بازش کنم، گفتم «از این آپارتمان روبهرویی.» عینکش را جابهجا کرد و نگاه کرد و بعد پرسید که مگر آنجا چه خبر است و چی میبینم. خواستم از دستش خلاص بشوم. گفتم بعدا برایش مفصل مینویسم. این شد که فردای آن روز هژبرِ بچه مثبتِ حالبههمزن با یک برنامهی مدون و کمی پیچیده آمد سراغم. گفت باید سه تا فایل درست کنم و سه تا صفحه ورد همزمان باز کنم. یکی مال حرف زدنهای روزمره، یکی اتفاقهای جالبی که میافتد و شعرها و فورانهای ذهنی مال لحظه برای اینکه یادم نرود و آن یکی هم مثل مسواک زدن قبل از خواب مرور اتفاقات روز باشد. برای دوتای آخری رمز بگذارم و رنگ فونت را آن قدر روشن کنم که قابل دیدن نباشد.
شب اول وقتی داشتم نوشتههای قبلی را میخواندم و چفت و بست میزدم تازه فهمیدم که تنها کاری که میتوانم بکنم همین است. برای گذراندن زمان تا وقتش که برسد این کار یعنی نوشتن راه چاره است و حتا چیزی بیشتر از نوشتن، چیزی شبیه بازی کردن با نوشتهها، جابهجا کردن و توی هم کردنشان، پاک کردن بعضیها و به هم چسباندن بعضی دیگر، جوراجور نوشتنشان بدون هیچ مرزی، تنها جایی که توش قدرت دارم و آزادم. آن شب برای بار اول بعد از هفتم مهر خواب هم دیدم و فردا صبح چشمم را که باز کردم تا وقتی روی صندلیام بنشانماند هی توی ذهنم خوابم را مرور کرده بودم تا بنویسمش. نوشتمش. با همان حروف سفید نوشتم. خواب هژیر را دیده بودم. شاید بعدتر چیزی که آن روز صبح نوشتم بیاورمش اینجا بچسبانمش اما الان نمیخواهم به هژیر فکر کنم به چیزی که بینمان بود و خوابم که باز همان بود.
ماجراهای دور و اطراف خودم آن وقتها که هنوز هم مهسا نیامده بود برای خودم حالبههمزن بود چه برسد که بخواهم بنویسمشان و دوباره شباش بخوانم و باهاش بازی کنم. ویزیتهای عمو احمد بود و رفت و آمدهای پدر و مادرم و دو پرستار قبل از مهسا. برای همین آرام آرام رفته بودم توی نخ آپارتمان روبهرویی تا ازشان بنویسم. یعنی تنها جاهایی که مطمئن بودم همیشه به طور مداوم میبینم همانجا بود و دور و بر خودم. تمام آپارتمان چهار طبقهی روبهرویی که من به سهطبقهاش میتوانستم تقریبا مسلط باشم، فقط چند آدم بینام و نشان بودند و چند حرکت. پردهها گاهی وقتها کشیده بود مخصوصا طبقهی دوم که پایینترین طبقه بود و زن مرتب و منظم و خانهداری توش زندگی میکرد که خیلی پردهها را میبست فقط موقع نظافت و مهمانی پردههایش کمی کنار میرفتند و صبحها گاهی که نور آفتاب صبح خوب بود. مدام می رفت خرید. بیشتر پاهایشان را می دیدم و از کمر به پایین را. مگر می آمدند نزدیک پنجره. شوهرش صبح ها می رفت سرکار لابد و بچه هم نداشتند. پاهایش مدام این طرف و ان طرف می رفت و خم می شد و جارو می کرد. هربار هم میرفت خرید یک دستهی گل به تناسب فصل میخرید. شاید برای همین اسمش را گذاشتم کلاریسا.
خوبیاش این بود که آشپزخانههای خانههای روبهرو و اتاقهای هال و پذیرایی رو به من بودند. هرچند دلم میخواست تا اتاقهای خوابشان را هم دید میزدم. اما باید قبول کرد که قلب تپندهی هر خانه و کانون اتفاقات آشپزخانه است. خانهی وسط یک زن نسبتا چاق است که خیلی تنبل است. بیشتر اوقات توی خانه لخت مادرزاد میگردد. زیاد هم در بند پردههایش نیست. در بند هیچ چیز نیست. آن قدر لخت است که میتوانم یک مثلث کوچک سیاه را وسط بدنش ببینم که گاهی میخاراندش. نمیدانم کارش چیست. ولی در هفته دو شب یک پسر کوچولوی تخمسگ میآید خانهاش. پس لابد طلاق گرفته و پسرک دو شب خانهاش است. گاهی لباس رسمی میپوشد با مقنعه و شلوار پارچهای و میرود بیرون. گاهی هم سفر است. سفرهایی با همین لباس رسمی. خیلی شل و ول است. روی کاناپهاش لم میدهد و کتاب میخواند یا تلویزیون می بیند. اسمش را گذاشتم پروین. بچه که میآید سرحال میشود. با بچه بدوادو میکنند و من پنجرههای خانهی کلاریسا را دید میزنم که یک وقت نیاید به پروین تذکر بدهد بابت صدای پایشان. بچههه خیلی شیطان است و شر. اسمش را همین حالا میگذارم امیررضا. از اسمهای دو سیلابی خوشم میآید. اسم یا باید کم سیلاب باشد و کوتاه یا کم نیاورد از سیلاب و بخش.
طبقهی بالا هم که من به آشپزخانه و کنار پنجرهاش مسلطم اصلا پرده ندارد. البته نور زیاد هم ندارد. یک چراغ مطالعه روی میز آشپزخانهاش است. نورهای غیر مستقیم دارد. خانه لخت است. مرد تنهای صاحبخانه هم آدم خالیایست. مرد لاغری که قد بلند دارد. موهای جوگندمی و عینک ذرهبینی. خانهاش تنها خانهایست که بالکن دارد. گل و گیاه دارد توی بالکنش با یک صندلی فلزی. روی میز آشپزخانهاش که کنار پنجره قدی و بزرگ است کلی کتاب دارد و کاغذ و قلم. وقتی کار میکند سیگار هم میکشد. سیگار کشیدنش آدم را به هوس میاندازد. یک چیزهایی مینویسد بعد توی کتابهای مختلف میگردد دنبال چیزی. گاهی توی دوتا کتاب و بعد یک چیز مختصری باز مینویس. فکر میکنم مترجم است. اصلا من دوست دارم فکر کنم مترجم است. قیافهاش برایم آشناست. مثل قیافهی آن آقای نویسنده که خودکشی کرده بود. اسمش چی بود؟ هان «نعلبندیان»
یک جای پنهان دارم که هر روز از این سه نفر مینویسم و فقط گاهی برای هژبر میخوانم. هژبر میگوید من عاشق آقای نعلبندیان شدم. میگوید میرود در خانهشان برش میدارد و میآورد پیش من. کاش می شد توی چشمهای هژبر نگاه کنم. کاش می شد اشک بریزم. یک کاری کنم که بفهمد برایم مهم است که آن آدمکهای روبهرویی فقط سایه باشند. خودشان را نمیخواهم. سایه شان برای بازی من بس است.
راستش از خودم عصبانیام. چرا تا قبل از این این آدمها را ندیده بودم. هرچند ... قبل از این فقط نعلبندیان را دیده بودم.
@@
احساس کردم کسی پشتم ایستاده. چرتم گرفته بود. آن قدر به آپارتمان روبهرو نگاه کرده بودم و به جای آقای نعلبندیان، پروین را دید زده بودم که چشمهایم سوخته بود و روی هم افتاده بود. از جا پریدم. (الان یک کمی به این جمله نگاه میکنم و باید بگویم که اصلا تصویری که این جمله میسازد اشتباه است. من خودم توی خودم از جا پریدم ولی از بیرون فقط چشمهایم را باز کرده بودم) شنیده بودم کسانی که کور میشوند شنواییشان قویتر میشود یا حس لامسهشان. یک فیلمی بود که یک دختر ژاپنی دست نداشت و با پاهایش نقاشی میکرد. یادم هست هیچ وقت نتوانستم انگشتهای پایم را به آن شکل و انعطافی که او حرکت میداد حرکت بدهم. حالا میفهمم که مجبور بود، میفهمم، اجبار را. حالا خودم هم مجبورم. انگشت سبابهام مجبور است قوی شود و سریع. خودم هم مجبورم همه چی و همه جا را که نیستم خیال کنم. مجبورم تا هر جا که نیستم، باشم. از توی پارک و طبقهی پایین پیش مادر و پدرم بگیر تا همینجا پشت سرم که حالا مجید ایستاده.
اول حواسش نیست که من چشمهایم را باز کردم. آمده تا کنار بالکن سیگار بکشد. دودش را فوت میکند و دود میرود از لای پنجره و توی هوای کوچه گم می شود. زنگ میزنم و مینویسم: سلام
حالا او واقعا از جایش میپرد. آهان، از جا پریدن یعنی همین. یک هو سرش را برمیگرداند که میخورد به لنگهی دیگر پنجره و من روی صفحه دو نقطه میگذارم : با شش هفت تا پرانتز ))))). سلام میکند هنوز نمیداند روی صفحه را باید بخواند. «ببخشید مزاحمتون شدم. مهسا یه خرید کوچولو داشت گفت که من بیام پیشتون.» حرکت انگشتم را میبیند و تازه یادش میافتد و میخواند. «ببخشید اینا چیه؟» ای وای نمیداند. اسمایلیها را نمیشناسد. مینویسم «هیچی فقط خندیدم. راحت باشین.» ی و ن را برمیگردم و حذف میکنم. جلوی چشم خودش مینویسم «راحت باش.» میخندد. گوشهایش کمی قرمز شده. یک چیزی مجبورم میکند که جور عجیبی باهاش حرف بزنم که برای خودم هم تعریف نشده است. با این که دومین بار است میبینمش ولی انگار میشناسمش. مینویسم: «میخوای بگیریش؟»
میخندد. سرش را میاندازد پایین. سیگار دیگری درمیآورد و باز میرود کنار پنجره. «سربازیم باید تموم شه. برم سر یه کاری، بعد. آره میخوام.»
مینویسم: «میشینه به پات؟» زنگ میزنم. یادش میآید. صفحه را میخواند دستش با سیگار بیرون پنجره است.
«شرمنده. همش یادم میره... فک کنم بمونه. شیش ماه بیشتر نمونده. همین که پیش شماست جاش خوبه مطمئنه.»
باز علامت خنده میزنم. این بار حواسش به صفحه است. میخندد. مینویسم: «منو این جوری نیگا نکن. خودم بلدم از راه به در کنمش. تازه یه پک هم از اون سیگارت بده داره الکی سگدود میشه اون بیرون.»
تعجب کرده. «بد نباشه واسهتون.»
مینویسم: «رد کن بیاد بابا.»
سیگار را با ترس و لرز میگذارد نردیک لبم. نفس میکشم به شدت هوا را میگیرم. دود سیگار با مخلوطی از هوا میرود توی ریهام. راهش را حس میکنم از کجاها میگذرد. سرم گیج میرود. چرا هیچ وقت امتحان نکرده بودم. یادم باشد به هژبر بگویم برایم بیاورد. «بابا دس خوش حرفهای هم هستی خانوم.»
مینویسم: «آره کجاشو دیدی.»
یک هو به خودم میآیم. روی این صندلی دارم لوندی میکنم. برای سربازمجید دارم لوندی میکنم. دور از چشم مهسا. « برای همین میگم مراقب نومزدت باش» و باز علامت خنده می زنم. مجید هم میخندد. حس میکنم خودم را خیس کردهام. با چندتا هر و کر و عشوه حشری شدهام. خجالت میکشم.
مهسا میرسد. قلبم میریزد پایین. حس میکنم بهش بد کردهام. نفس نفس میزند. پلهها را بالا آمده از آینه نگاهش میکنم خوشگل است. یعنی با این چکمهها و موهای بلند زیر شالش که برق گرفته و پخش و پلا توی آسمانند دختر قشنگی است. از خودم بدم میآید. احمقانه است. میدانم.
«به به خوب گرم گرفتین با هم» و چشم غرهای به مجید میرود. میآید جلو با دستمال محکم میکشد زیر گلویم. «سیگار؟ سیگار بهش دادی مجید؟ ای بمیری. ببین میتونی منو از کار بیکار کنی.» لباسم را مرتب میکند. میپرسد: «گرسنهته؟ کاری نداری؟» و بازوی مجید را میکشد و از جلوی پنجره دورش میکند.
حالم باز بد شده. مینویسم: « نه چیزی نمیخوام. برین. هر دوتون برین.»
*
یک روزهایی فکر میکنی خیلی خوش میگذرد. از این روزها میترسم چون بعدش، بلافاصله که نه اما فردایش غمگین است. انگار روز قبل خیلی دور و دروغ بوده. رویا بوده. خیال بوده. به هژبر گفته بودم دلم برای مهمانی رفتن رقصیدن و موزیک و سروصدا تنگ شده. گاهی عکسهای خودشان را میآورد و نشانم میدهد. من هی مینویسم «چه باحال... لباس سمانه چه بد بوده.... این دختره کیه با احمدرضاست؟ ...» و از این سوالهای پرت که هیچ ربطی به من ندارد و به حالم فرقی نمیکند. انگار فقط میخواهم هنوز باشم. بعد یک روز طاقت نیاوردم و نوشتم: «خیلی دلم خواست.» بعد هژبر گفت که اتاق من بزرگ است و اصلا اگر بخواهم میتوانیم برویم طبقه پایین و یک مهمانی راه بیندازیم. گفت خرجاش هم با خودشان فقط مکان از من. به هیجان آمده بودم. «مکان از من» همانی بود که میخواستم. یک چیزی به من وصل باشد. انگار دوباره روی پایم بلند شده بودم و این طرف و آن طرف میدویدم تا سور و ساط را فراهم کنم. انگار جلوی آینه ایستادهام و دارم خودم را آماده میکنم. مچبند چرم مشکی به دستم میبندم. ناخنهایم را سیاه میکنم. زیر چشمم را سایه دودی میزنم. موهایم را صاف میکنم. انگشتر بزرگ آهنیام را با گوشوارههایش میاندازم و سیگارم را توی کولهی چرمی کوچکم با سیدی آهنگها و دوربین و فندکم را ته جیب شلوار جینم جا میدهم.
به هوای رفتن تکان خوردم. تکان میخورم. هر وقت هیجانزده میشوم و یادم میرود تکان میخورم. هژبر انگار فهمیده بود. یک هفته طول نکشید. قرار شد همینجا اتاق خودم جمع بشویم. ده نفر بیشتر نیستیم. به مهسا گفتم مجید را هم بیاورد. گفت نه. یعنی یک طور عجیبی گفت نه. فکر کردم شاید میترسد پدر و مادرم بویی ببرند. گفتم به بچهها میگویم همه با هم بیایند طوری که مجید تابلو نباشد و اگر هم پرسیدند میگوییم از دوستهای جدید است توی اکیپ پارک.
گفتم: «واقعا تو فکر میکنی مادر و پدر من حالا دیگه براشون مهمه دوستای من کیان؟» صورتش را برگرداند گفت «نه آخه خودم معذبم... یعنی ...» نوشتم: «بیخیال بچههای ما از دماغ فیل نیفتادن. اتفاقا بامعرفتن. حالا میبینی» که هژبر آمد توی اتاق. جریان را برایش نوشتم. گفت: «جدی میگی؟ مهسا خانوم دوسپسر داره؟» برایش نوشتم که دو سه باری آمده اینجا و سربازیاش دارد تمام میشود و گفتم هوایش را داشته باشند.
هیچ کار نمیکردم. ولی توی دلم و سرم غوغا بود. دلشوره داشتم. اولین باری بود که خیلی از بدبختیهایم را فراموش کرده بودم. میدانستم نباید توقعی داشته باشم. نشسته بودم روبهروی پنجره و هیچ کاری نمیکردم. توی دست و پا بودم. پروین را دید میزدم. مثل همیشه لخت با یک زیرپوش نازک فرو رفته بود توی مبل و داشت سیگار میکشید. نشسته و خیره شده به یک جا. شبیه من است. بیشتر وقتها. فکر میکنم کاش میشد بگویم بیاید اینجا یک امروز را قاطی ما باشد. اینجا هم اگر بود لابد یک گوشه گیر میآورد سیگار میکشید. لباسش لختی بود و گوشتهای بدنش از لباس میزد بیرون. برایش هم مهم نبود. دلش میخواست هرچه میخواهد پوست بدنش بیشتر هوا بخورد. یک طور طبیعی بود بدنش. شاید برای مهمانی موهای بدنش را میزد اما فکر نکنم توی خانه. مثلا همین حالا که نشسته روی مبل الیاف زیرپوشش گیر میکند به تیغتیغ موهایی که شاید ده روز پیش زده بود برای یک مجلس ختم و اجباری که داشت برای پوشیدن جوراب نایلون سیاه. گاهی هم با موچین میافتد به جان موهای پایش و میکندشان و آب دهانش از گوشهی لبش میریزد پایین روی سینهی بزرگش. ببین چقدر من و پروین به هم شبیهایم.
مهسا مدام میرود و میآید هی توی آینه نگاه میکند. مادرم سر میزند. هژبر هم آمده بود قبلش که تخت را ببرد بیرون که بعد دیدند بهتر است باشد چون جای نشستن ممکن است کم بیاید. موهایم را مهسا درست کرده کمی هم صورتم را آرایش کرده. کاش هژیر هم بود. قیافهام عجیب شده. دلم میخواهد هی به خودم نگاه کنم اما دوست ندارم تابلو شود. لیلا اول از همه آمد. چندتا کتاب اسکن کرده و برایم میریزد. بعدا میبینمشان الان که فرصت نیست. بعد سمانه میآید. بعد دانیال. دانیال که میآید میگوید احمدرضا و علی با مجید قرار گذاشتهاند سرکوچه که با هم برسند. فیروزه و یزدان هم با هم بعد از دانیال میرسند. بچهها اول سراغ من میآیند دور من حلقه زدهاند هژبر ساقی میشود. لیوانها را میدهد دستشان. همه با هم و با من حرف میزنند فرصت نمی شود به تکتکشان جواب بدهم. مهسا بالای سرم هوایم را دارد. میگوید یکی یکی حرف بزنند. حرفهای همهشان حالا یادم نیست. سمانه گفت: «بچه مایهدار چند میدی رگتو بزنم. دیگه وارد شدما.» اول همه یک لحظه ساکت میشوند و بعد میزنند زیر خنده من هم دو نقطه با یک عالمه پرانتز میزنم و مینویسم « هر چقد بخوای.» بعد مینویسم «جدی.» اما انگار این آخری را کسی ندید. کم کم از من دور میشوند. حالا مجید و احمدرضا و علی هم آمدند. سارا هم آخر از همه میرسد. احمدرضا قبلا چندتا سیگاری پیچیده. من را یادشان نمیرود. اول تعارفم میکنند. مینویسم: «آخرشو بدین به من فیلترو خیس میکنم.» موزیک تندتر شده، نور کم. با هم میرقصند. مهسا اول پشت من ایستاده بعد یک دور با مجید میرقصد. رقصش با بقیه فرق میکند. سمانه جلوی احمدرضا مثل مار بالا و پایین میرود. هژبر دارد سیدیها را میگردد. هر کس میخواهد سیگار بکشد از جلوی من رد میشود. به من لبخند میزند و میرود توی ایوان. یک هو مینویسم. «عنا» و زود پاکش میکنم. هژیر آن وقتها میگفت وسط یک مهمانی خیلی حال میدهد چت کنی و بروی یک گوشه و بقیه را با یک چشم دیگر ببینی. میگفت رفیقت هم مسخره میشود.
دو لنگهی پنجره باز است. میخواهم بروم روبهروی آینه تا همه را ببینم. زنگ میزنم. یک بار، دوبار ممتد زنگ میزنم. صدای کامپیوتر را تا آخر بلند میکنم مهسا صدا را نمیشنود. چند بار به من نگاه کرده اما از قیافهام که چیزی نمیفهمد. کفری میشوم. باید صبر کنم صدای آهنگ قطع شود. حالا زنگ میزنم. مهسا میآید طرفم. مینویسم: «حواست به زنگ باشه مهسا.» میگوید «وا خب نشنیدم تو این شلوغی. میخوای بیام همینجا بشینم و نرقصم اصلا.» ناراحت شده. از خودم عصبانی میشوم. حالا مهسا دارد با هژبر میرقصد. یک هو میخندد و دستش را میگذارد روی شانههای هژبر. مجید دارد توی ایوان سیگار میکشد. از همه ساکتتر و تنهاتر است. کاش نیامده بودم این طرف. دلم میخواهد برگردم همان کنار ایوان با مجید حرف بزنم. زنگ می زنم. می فهمم که خیلی روی اعصابم. یک چیز اضافهی اعصاب خردکن. لیلا رد می شود زنگ را چندبار می زنم. برمیگردد. مینویسم: «منو ببر کنار ایوون» چت چت است. میگوید «ها؟» باز حروف را بزرگ و پهن میکنم. نگاهم میکند. میگوید «میافتی پایین» گریهام گرفته. «خب بنداز پایین کسخوارت لعنتی بیعرضه عن» سمانه را صدا میکند. سمانه میفهمد «لگدش زده. خیلی وقته نکشیده.» میبردم کنار ایوان. سیگار مجید تمام شده دارد میرود بنشیند. لعنت.
بالا آوردم. دیگر برایم مهم نیست. صفحه را باز میکنم و مینویسم. حالا دانه دانهشان میآیند به من سر بزنند که حالم خوب باشد. کاش همین حالا میمردم. همین حالا.
××
هژبر همه را از بالکن بیرون کرد و در را بست. همه خیلی مطیع و آرام مثل بره دانه دانه از بالکن رفتند توی اتاق من. میدانند که همیشه رفع و رجوع کار خود هژبر است. نه که کم بخورد یا کم بکشد اما انگار ظرفیتش بالاست. همیشه یک جای ذهنش را خالی و تمیز نگه میدارد برای روز مبادا. هژیر اگر بود لابد میگفت: «شل کن بابا... حالشو ببر. همه بچه تنگا.» هژیر میگفت هیچ چیزی حد ندارد. من هم قبولش داشتم. نمیدانم هنوز دارم یا نه الان فکرم کار نمیکند هنوز انگار برنگشتهام به روال قبل. هنوز وقت نکردم مهمانی و بعد از آن را توی ذهنم تجزیه و تحلیل کنم و یک نتیجه برای خودم بگیرم. یک نتیجه که زودتر برساندم به چیزی که میخواهم.
لگد خورده بودم. باید میدانستم که احمدرضا همیشه یک چیزی با خودش میآورد که همه بِبُرّند. خودش میکارد. تخمش را برایش میفرستند از کجای برزیل. توی چند جفت جوراب که داییاش سالی یک بار با کتاب و سیدی با دقت میگذارد توی یک جعبه و اسم مادر احمدرضا را که حالا یادم نیست مینویسد رویش و یک جون کنارش. یک نامه میگذارد تویش و به خواهرش میگوید جورابها را برای احمدرضا فرستاده. تخمها پرورشیاند و انگار جهش یافته. احمدرضا هم استاد شده توی کاشتن. توی انبار پشتبامشان که کتابهای کنکورش را یک زمانی گذاشته بود ردیف گلدانهایش را چیده. بالای سرشان لامپ روشن کرده و یک هواکش با دانیال روی سقفش کار گذاشته بودند. موسیقی میگذاشتند و همانجا گیاهها را بخوری میکردند با محصولات قبلی. خودش میگفت عصارهی دود قبلیها به این یکیها که جدیدند جرات میدهد و فضا را برایشان نرم میکند. حالا این کسخل معلوم نبود که چی داده کشیدیم.
مهسا توی بالکن لباسم را درآورده بود که رویش بالا آورده بودم. موقعی حواسم جمع شد که یک حولهی سرد را میکشید روی تنم. شنیدم که به هژبر که داشت کمکش میکرد گفت: «آقا هژبر تو رو خدا مامانش نفهمه. برام بد میشهها.» و هژبر هم خیلی مهربان گفته بود نگران نباشد و برود به مهمانها برسد. من یک چیزی توی دلم گذشت. یک فحشی به مهسا مثل جنده. هنوز هم کمی سوتم ولی یادم هست فازم چی بود. رفته بودم توی نخ هژبر و مهسا. میخواستم مهسا را بزنم. حالا دارم فکر میکنم چرا ما دخترها از دست همدیگر عصبانی میشویم. احمق ماجرا هژبر است. من حسود شدم، به هر کی دست دارد پا دارد اسکیت میکند کشدار حرف میزند لبهایش را قلوه میکند هرچند خودم این کارها را نمیکردم اما بدم نمیآمد اگر حالم خوب شد این کارها را هم امتحان کنم. حالا اما عصبانیام. بهانهام این است که مهسا دارد مخ هژبر را میزند و هژبر هم ساده است و گول میخورد. خب نباشد. خاک بر سر نباشد. جلوی لوندی این دختره ضعیف نباشد. نباش هژبرجان. مثل برادرت باش. اگر اینها را خواندی بدان که هژیر اگر میدانست دیشب توی مهمانی چه گهی خوردی با یک مشت فکت را خرد میکرد. از بس احمقی.
هژبر یک ملافه رویم انداخت و گفت: «بهتری؟»
نوشتم: «تو که خیلی بهتری.»
چیزی نگفت و من نوشتم: «شق کردی هژبر جون؟»
آمد جلویم زانو زد. توی چشمهام خیره شد. پلکهام را روی هم گذاشتم که نبینمش. «چی میگی طناز؟» صداش میلرزید و بلند بود. تف تو روح من. چی بود بهش گفتم. انگار بعدش هم بهم گفت حالم خوب نیست و اشکالی ندارد و باز همان هژبر مهربان چیزفهم. هژبری که عصبانی نمیشود و سعی میکند حال همه را بفهمد. گفت هوا خوب است همینجا کمی بمانم تا بهتر شوم. وقتی رفت دیدم باز دارد حالم بد میشود. باید حواسم را پرت میکردم. هی داشتم گیر میدادم به خودم و اینکه چرا چشم ندارم روال عادی زندگی آدمها را ببینم. چرا این حال شدم و دلم برای مجید می سوخت ته همهاش. یادم افتاد که خیالش با بودن مهسا اینجا راحت است. مجید هم یک احمق دیگر. مجید بهش میخورد جوانیهای آقای نعلبندیان باشد. یادم افتاد به پنجرهی طبقهی نعلبندیان. توی ایوانش نشسته بود. قلبم ریخت پایین. همه چیز را دیده بود پس. اصلا نگاهش روی من بود. چراغ بالای سرش روشن بود و یک کتاب دهان باز روی لبهی بالکناش بود. سیگار میکشید. داشت مستقیم روبهرو را نگاه میکرد. زنگ زدم ببینم می شنود. یا عکسالعملی چیزی نشان میدهد یا نه. دست تکان داد. حس کردم دلم را که هری ریخت پایین. مثل وقتی ماشین با سرعت زیاد از روی بلندی خلاص میکند و میآید پایین و شتاب میگیرد. من هیچ کاری نمیشد بکنم. صفحهی تازهای باز کردم و نوشتم:
"سلام مسعود. من خیلی دلم میخواهد مسعود باشی تو و فرنگیس باشم من. دلم میخواهد مرا نشانده باشی و هرشب مجمعی را با ودکا و خیارشور و کالباس و چند پر گوجه فرنگی پر کنی و با همان پیژامهی خاکستری و عرقگیر رکابیات بیایی بنشینی کنارم. ماهیچههای گوشتالوی پایم را نیشگون بگیری و سرت را لای سینهام فرو کنی و مست کنیم. من با زیرپوش ساتن صورتی برایت برقصم. مثل فیلمهای قدیمی که یک حرکت را هی مدام چندباره و چند باره تکرار میکردند. با هم میخوابیدیم. یک بار تو روی من بودی و یک بار من روی تو. تو صدای من را دوست داشتی. صدای جیغهام را. من هم دلم خوش بود به همان یک صدای آه بلندی که با یک ضربه توی من از حنجرهات بیرون میدادی. صبح موهای من لای خیارشورهای پلاسیده بود و سر تو روی پستان راست من. صدایت میکردم کشدار: «مسسسعود پاشو دیرم میشه.» تو موتور داشته باشی و مرا بنشانی ترک خودت سر میدان پیادهام کنی بروم بیمارستان به بهیاری و تمیز کردن زیر مردم. تو هم سیگار بخری و برگردی همین خانه طبقهی چهارم به ترجمه و نوشتن و سیگار کشیدن."
خیلی ساعت گذشته بود و من لرزم گرفته و آقای نعلبندیان آمده بود زنگ خانهی ما را زده بود که دخترتان توی ایوان مانده و دم صبح است. مادر و پدرم آمده بودند بالا و بیتوجه به اوضاع اتاق اول من را آورده بودند توی اتاق که گرمم شد و از توی آینه دیدم هژبر را که گیج و هول شده و دنبال شلوارش میگردد و مهسا سرش را کرده زیر لحاف. سمانه یک گوشه بود و سیگار میکشید و دانیال روی یک مبل دراز کشیده بود و پایش روی میز جلویش دراز بود. خوابِ دیشب خواب عجیبی بود. مادرم صبح داشت اتاق را با کمک کارگر جمع میکرد و با صدای بلند گفت: «یادم باشه برم از آقای همسایهی روبهرویی، اسمش چی بود؟ یادم نیست. باید برم تشکر کنم. این دفعه هم بهش مدیون شدیم.»
و پدرم خندید که: «حالا صبر کن. تا سه نشه بازی نشه.»
«زبونتو گاز بگیر.»
من هم آرامتر شدم و این شرح ماوقع را نوشتم.
××
فقط من میدانم که هیچ چیز این قدر جدی نیست. فقط من همه چیز را مسخره میدانم. مادر و پدرم گاهی دربارهی یک موضوع آن قدر جدی و مفصل حرف میزنند که من فریاد میزنم. یعنی همین طوری بی صدا که نشستهام ولی دارم فریاد میزنم. انگشت سبابهام را روی یک حرف میگذارم و همینطور میگذارم تایپ شود. صدای جیغ و فریاد همین است دیگر تکرار یک هجا با صدای بلند. بانمکش اینجاست که حالا و روی این ویلچر، لمس و بیحرکت و بیصدا، برای من حق بیشتری قائلاند از جهت تصمیمگیری و مدام نظرم را میخواهند و جلسات خانوادگی را توی اتاق من برگزار می کنند.
بعد از مهمانی یک روز مادر و پدرم هر دو آمدند نشستند کنارم و حرف زدند و حرف زدند که وسط حرفها پدرم یکی دو بار پرسید: «دخترم کجا رو نگاه میکنی؟» و «حواست به ما هست؟» و همان چند لحظه آقای نعل بندیان رفته بود پشت در خانهی پروین و دیگر ندیدم چیشد. پروین مثل همیشه لخت بود و طول کشید تا برود جلوی در. پدر و مادر من هم داشتند درباره ی مهسا تصمیم میگرفتند. بماند یا برود. جملهی «فرقی نمیکنه برام. مهم نیست اصن.» را کپی کرده بودم و با هر سوالشان میچسباندمش روی صفحه. درشت و خوانا و بزرگ و دیگر چیزی نمینوشتم تا بلکه زودتر بساط شان را جمع کنند و بروند. واقعا هم بود و نبود مهسا برایم فرقی نمیکرد. ازش عصبانی نبودم.
حکایت هژبر اما فرق داشت. خودش هم میداند. اگر اینها را بخواند که فکر نکنم دیگر بدهم بهش بخواند، لابد یادش میافتد که یک شب لیلا قرار بود برایم متادون بیاورد و تمامش کنم. با هژبر توی پارک منتظر بودیم. بهش گفته بودم لیلا قرار است برایم کتابهای تمرین کنکور بیاورد و هژبر با من نشسته بود که تنها نباشم. هوا سرد بود. توی خودم مچاله شده بودم روی جدول و کونم یخ بسته بود و فکر میکردم این قدر که دارم از سرما میلرزم و غر دارم، بهم نمیخورد که بخواهم تمامش کنم و هنوز آنقدر لوسم و بیچاره و جاندوست که از خودم ناامید شده بودم. از بیچارگی خندیده بودم. هژبر یک هو پرسیده بود: «بین تو و هژیر شکراب شده؟ کات کردین؟» و زد توی خود خود خال وسط دوتا ابرو. من فکر کرده بودم به هر حال قرارم با خودم این است که تمامش کنم. دلم نمیخواهد دلیلم مسخره باشد و بعد بگویند خودش را کشت چون عاشق شده بود و از این مزخرفات. درجا همه چیز را برای هژبر تعریف کردم. میدانستم دوتا برادر با هم خیلی فرق دارند و دعوای زیرپوستی هم دارند حتا بدجنس هم شده بودم که شاید هژبرِ «نایس و مهربون» برود یکی بخواباند زیر گوش برادرش. تاکید هم کردم که تقصیر خودم بود که خودم را نگه داشته بودم به این دلیل احمقانه که باید کسی باشد که دوستش دارم. من هژیر را دوست داشتم. مثل بت بود برام، مقدس و در اوج همه چیز. فکر میکردم برای یک ماموریت بزرگ انتخابش کردم. فکر میکردم اگر اولی او باشد دیگر هیچ کس از او پایینتر و داغانتر و بیشعورتر نخواهد بود. اینها همه تا لحظهای بود که با زانوهایش توی رانهای من فشار میداد و یک دستش کنارم بود یکی هم سیگارش را گوشه ی لبش محکم کرده بود و رفته بود آن پایین و سر آن جایش را روی مال من میچرخاند و میلغزاند و میگفت: «پردهی بکارت رو باید با خون و خشونت پاره کرد و انتقام همهی زنا رو از خدا گرفت.» و بعد من از درد بیهوش شده بودم. هژبر سرش پایین بود و من که بدون مکث و تند برایش تعریف میکردم داشت با یک سنگ و دوتا برگ سوزنی خشک کاج روی زمین ور میرفت. دوتا برگ را مثل لوزی میگذاشت و سنگ را میان لوزی میگذاشت یا سنگ را نوک برگ میگذاشت مثل سر آدم می شد با برگ دیگر هم پا درست میکرد و آدمک انگار از یک جایی پرت شده باشد دستها و پاهاش رو به بالا بودند.
تمام که شد دماغش را بالا کشید. با صدای گرفته گفت: «تو تخت من بودین. ملافه خونی شده بود. خودش نشونم داد گفت پریود شدی ناناز. منم گفتم شاید شده باشم.» خندیدم. هژبر هم خندید. بعد گفتم میخواهم تمامش کنم. پرسید که سر همین ماجرا؟
گفتم: «هم نه هم آره. دیگه هژیر رو دوس ندارم. اون وقت هنوزم فکر میکنم بهترین آدم دنیاست. یه چیزایی میفهمه که بقیه نمیفهمن. اصلا نمیتونن بفهمن. حتا همین بچههای خودمون. پس دیگه فایده نداره. دیگه نمیتونم پیش تنها آدمی که قبولش دارم باشم چون دیگه دوستش ندارم پس دیگه فایده نداره.»
هژبر گفت: «میفهمم چی میگی ولی قبول نمیکنم از هژیر بهتر نیست. مگه تو چندتا آدم دیدی؟»
داشتم فکر میکردم این از حسادت بین شان است که بزرگ بودن هژیر را نمیبیند. گفتم: «به هر حال برای من اینطوره. شاید تو...»
نشد حرف بزنیم لیلا آمده بود و یک کیسه و چندتا کتاب هم دستش بود. از من پرسید: «کی؟»
هژبر را نگاه کردم و به لیلا گفتم: «بهش گفتم. نمیدونم و نمیگم. حوصله ندارم لوس بازی دربیارین.» و به هژبر نگاه کردم. لیلا همان وقت که بهش گفته بودم گفته بود که به تصمیم من احترام میگذارد فقط نباید کسی بفهمد متادون را او آورده. از هژبر هم همانجا قول گرفت. بعدش هم رفت. با هژبر پیاده آمدیم سمت خانه. برف ریز شروع شده بود. اولش سه چهار دانه ی سبک توی هوا میچرخید ولی بعد تند شد. هژبر برایم یک چیزهایی از هژیر گفت. گفت که همیشه کم میاورده جلویش. همیشه شلوغ و پر سر و صدا و باهوشه او بوده و هژبر کند و ساکت و چاقتر بوده. میگفت هژیر برای او هم بزرگ و بت بوده. یک برادر بزرگتری که همیشه میخواسته شبیهاش شود اما اصلا انگار گروه خونیشان هم با هم فرق داشته. «واقعا هم فرق داشت. بچه بودم خورده بودم زمین پام بریده بود و خون ازش میرفت. هژیر تونست به من خون بده اما من گروه خونیم هم به درد نخور بود همیشه.» و سرش را انداخت پایین و من یک هو موهایش را به هم ریختم به بهانه ی تکاندن برف. دلم برایش سوخته بود. حالش را می فهمیدم. عشق و ستایش و نفرت و عدم اعتماد به نفس زیر سایهی هژیر. یک هو فکر کردم هژیر آن طوری که با من خوابیده بود که بیشتر شبیه تجاوز بود تا عشق بازی توانسته بود اعتماد به نفس مرا هم بگیرد.
آن شب من و هژبر مثل دوتا کاغذ مچاله نشستیم روی لبهی جدول و سیگار کشیدیم. شیشهی متادون را گذاشتم همان جا کنار جدول. دلم میخواست یک زهری به هژیر بریزم و انتقام خودم و هژبر را ازش بگیرم بعد هر بلایی شد سر خودم بیاورم. کف دستم را چسباندم به کف دست هژبر و بهش گفتم: «خیلی چاکرتم.» و رفتم بالا توی اتاقم و فکر کردم دوست خوب از عشق هم بهتر میشود گاهی.
برای همین حالا حکایت هژبری که روی تخت من با پرستار من میخوابد، حتا توی مستی و نئشگی با بقیه فرق میکند. حالا واقعا تنهام.
××
آقای نعلبندیان کتاب ترجمه میکند. کاش با هژبر آشتی بودم و بهش میگفتم تا کَفَش میبرید. با هژبر قهر نیستم اما خودش بعد از آن شب زیاد دمپر من نمیپلکد. به درک. مهم این است که من درست فهمیده بودم. یعنی من آدم نود و چند درصد ناتوانی هستم که قدرت تخیل بالایی دارم که شبیه به حقیقت از آب درمیآید. خب که چه؟ نعلبندیان خیلی وقت پیشها یک کتاب مبانی فلسفه ترجمه کرده بود و حالا هم فقط برای کودک و نوجوان رمانهای شاد ترجمه میکند. توی همین دیدار اولمان رویم نشد بگویم که وقتش را دارد تلف میکند ولی اینطوری که رابطهی ما دارد پیش میرود، فکر کنم دفعهی بعد بگویم.
بعد از آن شب انگار مادر و پدرم برای تشکر رفته بودند دم در خانهی نعلبندیان. از حال من پرسیده بود و آنها هم ازش دعوت کرده بودند. هفتهی بعدش هم آمد و توی اتاق من بود. به همین سادگی. درست روبهروی من. قلبم میزد و لابد گونههام داغ شده بود. قبلترها که این طوری میشدم. هژیر که یک شب بالای همان تپه که جمع میشدیم یکهویی میان یک سکوت طولانی بهم گفت: «خیلی دوست دارم بخندی.» گوشهام داغ شد. یک جوری که خود هژیر هم گفت انگار تب کردهام. دستم رو شده بود. بدتر از آن وقتی برگشتم خانه دیدم شورتم خیس شده. بدم آمده بود از خودم. حالا هم اگر تبدار باشم از خودم بدم میآید. دوست ندارم بقیه بفهمند من از این آدم برای خودم چی ساختهام. نعلبندیان اما اصلا به روی خودش نیاورد. شاید هم نفهمید. توی آینه که قرمزی گونههام معلوم بود. حالا داغیاش را خودم حس نمیکردم. کاش دستش را میگذاشت روی صورتم. دستهایش لاغر و استخوانی و انگشتهاش کشیده بود و کمی بیقواره. میان انگشت اشاره و کناریاش روی بند اول تیره بود. مال آدمهای پرسیگار. سبیلهاش هم به زردی میزد. چشمهایش مهربان بود. مهربان و غمگین. و سیب گلویش. واقعا چی میتوانم بگویم از سیب گلویش الان که دارم فکر میکنم میبینم از همه چیزش مهمتر همان تکه سیب توی گلو مانده بود که از همین بالکن هم انگار همیشه میدیدمش. بالا و پایین رفتنش را. اصلا نبض زندگیاش و فکرهایش داشت همانجا میزد. از آن سیبِ گلو، نعلبندیانِ وجودش ساخته شده بود حتا.
نوشتم برایش که: «عرقگیر رکابیای که توی خونه میپوشین از زیرِ پیرهنتون معلومه.» و یک :) هم کنارش که زهرش را بگیرد. او هم دقیقا مثل همان :) لبخند زد. سرش را آورد جلو و گفت: « همهاش از تنبلیه وگرنه که من دیگه عرق نمیکنم اونقدرا.» حس کردم چقدر لوس و مزخرفم در مقابلش. باید اعتراف کنم از روزی که خواستم خودم را خلاص کنم قدرت و جسارت عجیبی پیدا کردم که بابتش همهی آدمها حتا هژیر که مثل خودم بود، پیش چشمم کوچک و حقیر شده بودند. این اولین بار بود که میدیدم چقدر کم هستم. چقدر لوسم. چقدر این دستگاهی که من دارم و بقیه ندارند معناش همان لوسی و دخترِ یک باباجونِ پزشک بودن است و چقدر نعلبندیان دارد دلش میسوزد. چقدر ممکن است آدمها فکر کنندکه: «دختره خب هرچی میخواست براش فراهم بود. همهچی دلش رو زده بود لابد گفته یه خودکشیای هم بکنم ببینم چطوره.» مورمورم میشود وقتی این چیزها به ذهنم میآید. آن روز هم نعلبندیان این حس را بیشتر کرده بود. کم آورده بودم.
مهسا هم مثل آب اماله میرفت و میآمد و عشوه میریخت و به بهانهی شربت و میوه و پذیرایی چاک پستانش را توی دهن نعلبندیان میکرد. عنتر نمیفهمید این یکی بندش شل نیست مثل هژبر و شاشش کف نکرده. این از آنهاست که شق کند صاف میرود حمام یا دستکم زنی را دارد که یک جایی خانهای دارد و تک و توک مردهایی مثل نعلبندیان اینطوری خرجش را میدهند و خیالشان راحت است که نه جنده است و هرز میپرد و نه آویزانشان میشود بعد مدتی. نشاندهاندش یک جا با یک بچه احیانا و کمکحالش هم هستند. اینها همه را توی کتابها و داستانهای آن زمان خواندهام. اما میدانم که درستش هم همین است. دلم میخواست همانجا اینها را به مهسا میگفتم. میگفتم که تکلیفش را با سربازمجید روشن کند و بیشتر از این انسان باشد.
نعلبندیان داشت اینپا و آنپا میکرد که برود. وضعیت مریضی داشت. آدمی که اینقدر آرام و یلخی توی خانهی خالی و بیچیزش میگشت حالا اینجا توی این سهطبقه خانه و پرستار و آدمهای اینطوری معذب بود لابد. نمیخواستم زود برود. گفتم یک حرفی بزنم که قلابی باشد و نگهاش دارد. پس برایش گفتم، همه چیز را. حتا اسمش را. گفتم نمیخواهم هیچوقت به اسم واقعی صدایش کنم. خندهی عجیبی کرد. بعد بردمش توی بالکن. حرفهایم را میخواند و بالا را نگاه میکرد. خودش را خم کرده بود تا صورتش همباد صورت من بشود و زاویهی نگاهم را ببیند. برایش نوشتم: «واقعا باید عذرخواهی کنم. اما چارهی دیگهای ندارم. کارهایی که میتونم بکنم خیلی کمه.» خندید و گفت که از طرف همسایهها نمیداند چی بگوید ولی از طرف خودش سعی میکند هیچ وقت پردههایش را نکشد و بیشتر موقعها کنار پنجره باشد. برایش نوشتم که: «گمونم من همسایههاتون رو از خودتون بهتر بشناسم. )» و از کلاریسا و پروین هم گفتم. نوشتهها را نشانش ندادم. گفتم یک چیزی مثل داستان تخیلی دارم مینویسم. پرسید میتواند بخواند یا نه.
روی صفحه چندتا نقطه گذاشتم و ^%$#* . گفت: «اصرار نمیکنما. کاملا راحت باش.» و آنجا بود که گفت مترجم است. دهانم مثل همیشه باز مانده بود و چشمهایم بیحالت اما از تو تکانی خورده بودم که مثل ضربهی یک گلوله توی دل یک اعدامی بود وقتی پرتابش میکرد به عقبتر و میانداختش روی زمین. باز گفت: «رمان ترجمه میکنم برای بچهها و نوجوونا. رمانهای شاد و جذاب. خودم انتخاب میکنم.» بعد خندید و گفت: «تازه عباس نعلبندیان رو هم میشناسم. نمایشنامه خوندم ازش، دوران دانشجوییم.»
حالا در انعکاس کژدم بگو چه کسی را سنگریزه بنامم
قهرمان کودک کابوسیست
که با او
بزرگ میشود*
هژبر خندید. مثل احمقها پرید و من را بوسید. گردنم افتاد. نوشتم «خودت رو لوس نکن بابا.» بعد ازم خواست بگویم از کجا این را گفتم. به چی فکر میکردم یا از چه تصویری الهام گرفتم. من هم خواستم از سر بازش کنم، گفتم «از این آپارتمان روبهرویی.» عینکش را جابهجا کرد و نگاه کرد و بعد پرسید که مگر آنجا چه خبر است و چی میبینم. خواستم از دستش خلاص بشوم. گفتم بعدا برایش مفصل مینویسم. این شد که فردای آن روز هژبرِ بچه مثبتِ حالبههمزن با یک برنامهی مدون و کمی پیچیده آمد سراغم. گفت باید سه تا فایل درست کنم و سه تا صفحه ورد همزمان باز کنم. یکی مال حرف زدنهای روزمره، یکی اتفاقهای جالبی که میافتد و شعرها و فورانهای ذهنی مال لحظه برای اینکه یادم نرود و آن یکی هم مثل مسواک زدن قبل از خواب مرور اتفاقات روز باشد. برای دوتای آخری رمز بگذارم و رنگ فونت را آن قدر روشن کنم که قابل دیدن نباشد.
شب اول وقتی داشتم نوشتههای قبلی را میخواندم و چفت و بست میزدم تازه فهمیدم که تنها کاری که میتوانم بکنم همین است. برای گذراندن زمان تا وقتش که برسد این کار یعنی نوشتن راه چاره است و حتا چیزی بیشتر از نوشتن، چیزی شبیه بازی کردن با نوشتهها، جابهجا کردن و توی هم کردنشان، پاک کردن بعضیها و به هم چسباندن بعضی دیگر، جوراجور نوشتنشان بدون هیچ مرزی، تنها جایی که توش قدرت دارم و آزادم. آن شب برای بار اول بعد از هفتم مهر خواب هم دیدم و فردا صبح چشمم را که باز کردم تا وقتی روی صندلیام بنشانماند هی توی ذهنم خوابم را مرور کرده بودم تا بنویسمش. نوشتمش. با همان حروف سفید نوشتم. خواب هژیر را دیده بودم. شاید بعدتر چیزی که آن روز صبح نوشتم بیاورمش اینجا بچسبانمش اما الان نمیخواهم به هژیر فکر کنم به چیزی که بینمان بود و خوابم که باز همان بود.
ماجراهای دور و اطراف خودم آن وقتها که هنوز هم مهسا نیامده بود برای خودم حالبههمزن بود چه برسد که بخواهم بنویسمشان و دوباره شباش بخوانم و باهاش بازی کنم. ویزیتهای عمو احمد بود و رفت و آمدهای پدر و مادرم و دو پرستار قبل از مهسا. برای همین آرام آرام رفته بودم توی نخ آپارتمان روبهرویی تا ازشان بنویسم. یعنی تنها جاهایی که مطمئن بودم همیشه به طور مداوم میبینم همانجا بود و دور و بر خودم. تمام آپارتمان چهار طبقهی روبهرویی که من به سهطبقهاش میتوانستم تقریبا مسلط باشم، فقط چند آدم بینام و نشان بودند و چند حرکت. پردهها گاهی وقتها کشیده بود مخصوصا طبقهی دوم که پایینترین طبقه بود و زن مرتب و منظم و خانهداری توش زندگی میکرد که خیلی پردهها را میبست فقط موقع نظافت و مهمانی پردههایش کمی کنار میرفتند و صبحها گاهی که نور آفتاب صبح خوب بود. مدام می رفت خرید. بیشتر پاهایشان را می دیدم و از کمر به پایین را. مگر می آمدند نزدیک پنجره. شوهرش صبح ها می رفت سرکار لابد و بچه هم نداشتند. پاهایش مدام این طرف و ان طرف می رفت و خم می شد و جارو می کرد. هربار هم میرفت خرید یک دستهی گل به تناسب فصل میخرید. شاید برای همین اسمش را گذاشتم کلاریسا.
خوبیاش این بود که آشپزخانههای خانههای روبهرو و اتاقهای هال و پذیرایی رو به من بودند. هرچند دلم میخواست تا اتاقهای خوابشان را هم دید میزدم. اما باید قبول کرد که قلب تپندهی هر خانه و کانون اتفاقات آشپزخانه است. خانهی وسط یک زن نسبتا چاق است که خیلی تنبل است. بیشتر اوقات توی خانه لخت مادرزاد میگردد. زیاد هم در بند پردههایش نیست. در بند هیچ چیز نیست. آن قدر لخت است که میتوانم یک مثلث کوچک سیاه را وسط بدنش ببینم که گاهی میخاراندش. نمیدانم کارش چیست. ولی در هفته دو شب یک پسر کوچولوی تخمسگ میآید خانهاش. پس لابد طلاق گرفته و پسرک دو شب خانهاش است. گاهی لباس رسمی میپوشد با مقنعه و شلوار پارچهای و میرود بیرون. گاهی هم سفر است. سفرهایی با همین لباس رسمی. خیلی شل و ول است. روی کاناپهاش لم میدهد و کتاب میخواند یا تلویزیون می بیند. اسمش را گذاشتم پروین. بچه که میآید سرحال میشود. با بچه بدوادو میکنند و من پنجرههای خانهی کلاریسا را دید میزنم که یک وقت نیاید به پروین تذکر بدهد بابت صدای پایشان. بچههه خیلی شیطان است و شر. اسمش را همین حالا میگذارم امیررضا. از اسمهای دو سیلابی خوشم میآید. اسم یا باید کم سیلاب باشد و کوتاه یا کم نیاورد از سیلاب و بخش.
طبقهی بالا هم که من به آشپزخانه و کنار پنجرهاش مسلطم اصلا پرده ندارد. البته نور زیاد هم ندارد. یک چراغ مطالعه روی میز آشپزخانهاش است. نورهای غیر مستقیم دارد. خانه لخت است. مرد تنهای صاحبخانه هم آدم خالیایست. مرد لاغری که قد بلند دارد. موهای جوگندمی و عینک ذرهبینی. خانهاش تنها خانهایست که بالکن دارد. گل و گیاه دارد توی بالکنش با یک صندلی فلزی. روی میز آشپزخانهاش که کنار پنجره قدی و بزرگ است کلی کتاب دارد و کاغذ و قلم. وقتی کار میکند سیگار هم میکشد. سیگار کشیدنش آدم را به هوس میاندازد. یک چیزهایی مینویسد بعد توی کتابهای مختلف میگردد دنبال چیزی. گاهی توی دوتا کتاب و بعد یک چیز مختصری باز مینویس. فکر میکنم مترجم است. اصلا من دوست دارم فکر کنم مترجم است. قیافهاش برایم آشناست. مثل قیافهی آن آقای نویسنده که خودکشی کرده بود. اسمش چی بود؟ هان «نعلبندیان»
یک جای پنهان دارم که هر روز از این سه نفر مینویسم و فقط گاهی برای هژبر میخوانم. هژبر میگوید من عاشق آقای نعلبندیان شدم. میگوید میرود در خانهشان برش میدارد و میآورد پیش من. کاش می شد توی چشمهای هژبر نگاه کنم. کاش می شد اشک بریزم. یک کاری کنم که بفهمد برایم مهم است که آن آدمکهای روبهرویی فقط سایه باشند. خودشان را نمیخواهم. سایه شان برای بازی من بس است.
راستش از خودم عصبانیام. چرا تا قبل از این این آدمها را ندیده بودم. هرچند ... قبل از این فقط نعلبندیان را دیده بودم.
@@
احساس کردم کسی پشتم ایستاده. چرتم گرفته بود. آن قدر به آپارتمان روبهرو نگاه کرده بودم و به جای آقای نعلبندیان، پروین را دید زده بودم که چشمهایم سوخته بود و روی هم افتاده بود. از جا پریدم. (الان یک کمی به این جمله نگاه میکنم و باید بگویم که اصلا تصویری که این جمله میسازد اشتباه است. من خودم توی خودم از جا پریدم ولی از بیرون فقط چشمهایم را باز کرده بودم) شنیده بودم کسانی که کور میشوند شنواییشان قویتر میشود یا حس لامسهشان. یک فیلمی بود که یک دختر ژاپنی دست نداشت و با پاهایش نقاشی میکرد. یادم هست هیچ وقت نتوانستم انگشتهای پایم را به آن شکل و انعطافی که او حرکت میداد حرکت بدهم. حالا میفهمم که مجبور بود، میفهمم، اجبار را. حالا خودم هم مجبورم. انگشت سبابهام مجبور است قوی شود و سریع. خودم هم مجبورم همه چی و همه جا را که نیستم خیال کنم. مجبورم تا هر جا که نیستم، باشم. از توی پارک و طبقهی پایین پیش مادر و پدرم بگیر تا همینجا پشت سرم که حالا مجید ایستاده.
اول حواسش نیست که من چشمهایم را باز کردم. آمده تا کنار بالکن سیگار بکشد. دودش را فوت میکند و دود میرود از لای پنجره و توی هوای کوچه گم می شود. زنگ میزنم و مینویسم: سلام
حالا او واقعا از جایش میپرد. آهان، از جا پریدن یعنی همین. یک هو سرش را برمیگرداند که میخورد به لنگهی دیگر پنجره و من روی صفحه دو نقطه میگذارم : با شش هفت تا پرانتز ))))). سلام میکند هنوز نمیداند روی صفحه را باید بخواند. «ببخشید مزاحمتون شدم. مهسا یه خرید کوچولو داشت گفت که من بیام پیشتون.» حرکت انگشتم را میبیند و تازه یادش میافتد و میخواند. «ببخشید اینا چیه؟» ای وای نمیداند. اسمایلیها را نمیشناسد. مینویسم «هیچی فقط خندیدم. راحت باشین.» ی و ن را برمیگردم و حذف میکنم. جلوی چشم خودش مینویسم «راحت باش.» میخندد. گوشهایش کمی قرمز شده. یک چیزی مجبورم میکند که جور عجیبی باهاش حرف بزنم که برای خودم هم تعریف نشده است. با این که دومین بار است میبینمش ولی انگار میشناسمش. مینویسم: «میخوای بگیریش؟»
میخندد. سرش را میاندازد پایین. سیگار دیگری درمیآورد و باز میرود کنار پنجره. «سربازیم باید تموم شه. برم سر یه کاری، بعد. آره میخوام.»
مینویسم: «میشینه به پات؟» زنگ میزنم. یادش میآید. صفحه را میخواند دستش با سیگار بیرون پنجره است.
«شرمنده. همش یادم میره... فک کنم بمونه. شیش ماه بیشتر نمونده. همین که پیش شماست جاش خوبه مطمئنه.»
باز علامت خنده میزنم. این بار حواسش به صفحه است. میخندد. مینویسم: «منو این جوری نیگا نکن. خودم بلدم از راه به در کنمش. تازه یه پک هم از اون سیگارت بده داره الکی سگدود میشه اون بیرون.»
تعجب کرده. «بد نباشه واسهتون.»
مینویسم: «رد کن بیاد بابا.»
سیگار را با ترس و لرز میگذارد نردیک لبم. نفس میکشم به شدت هوا را میگیرم. دود سیگار با مخلوطی از هوا میرود توی ریهام. راهش را حس میکنم از کجاها میگذرد. سرم گیج میرود. چرا هیچ وقت امتحان نکرده بودم. یادم باشد به هژبر بگویم برایم بیاورد. «بابا دس خوش حرفهای هم هستی خانوم.»
مینویسم: «آره کجاشو دیدی.»
یک هو به خودم میآیم. روی این صندلی دارم لوندی میکنم. برای سربازمجید دارم لوندی میکنم. دور از چشم مهسا. « برای همین میگم مراقب نومزدت باش» و باز علامت خنده می زنم. مجید هم میخندد. حس میکنم خودم را خیس کردهام. با چندتا هر و کر و عشوه حشری شدهام. خجالت میکشم.
مهسا میرسد. قلبم میریزد پایین. حس میکنم بهش بد کردهام. نفس نفس میزند. پلهها را بالا آمده از آینه نگاهش میکنم خوشگل است. یعنی با این چکمهها و موهای بلند زیر شالش که برق گرفته و پخش و پلا توی آسمانند دختر قشنگی است. از خودم بدم میآید. احمقانه است. میدانم.
«به به خوب گرم گرفتین با هم» و چشم غرهای به مجید میرود. میآید جلو با دستمال محکم میکشد زیر گلویم. «سیگار؟ سیگار بهش دادی مجید؟ ای بمیری. ببین میتونی منو از کار بیکار کنی.» لباسم را مرتب میکند. میپرسد: «گرسنهته؟ کاری نداری؟» و بازوی مجید را میکشد و از جلوی پنجره دورش میکند.
حالم باز بد شده. مینویسم: « نه چیزی نمیخوام. برین. هر دوتون برین.»
*
یک روزهایی فکر میکنی خیلی خوش میگذرد. از این روزها میترسم چون بعدش، بلافاصله که نه اما فردایش غمگین است. انگار روز قبل خیلی دور و دروغ بوده. رویا بوده. خیال بوده. به هژبر گفته بودم دلم برای مهمانی رفتن رقصیدن و موزیک و سروصدا تنگ شده. گاهی عکسهای خودشان را میآورد و نشانم میدهد. من هی مینویسم «چه باحال... لباس سمانه چه بد بوده.... این دختره کیه با احمدرضاست؟ ...» و از این سوالهای پرت که هیچ ربطی به من ندارد و به حالم فرقی نمیکند. انگار فقط میخواهم هنوز باشم. بعد یک روز طاقت نیاوردم و نوشتم: «خیلی دلم خواست.» بعد هژبر گفت که اتاق من بزرگ است و اصلا اگر بخواهم میتوانیم برویم طبقه پایین و یک مهمانی راه بیندازیم. گفت خرجاش هم با خودشان فقط مکان از من. به هیجان آمده بودم. «مکان از من» همانی بود که میخواستم. یک چیزی به من وصل باشد. انگار دوباره روی پایم بلند شده بودم و این طرف و آن طرف میدویدم تا سور و ساط را فراهم کنم. انگار جلوی آینه ایستادهام و دارم خودم را آماده میکنم. مچبند چرم مشکی به دستم میبندم. ناخنهایم را سیاه میکنم. زیر چشمم را سایه دودی میزنم. موهایم را صاف میکنم. انگشتر بزرگ آهنیام را با گوشوارههایش میاندازم و سیگارم را توی کولهی چرمی کوچکم با سیدی آهنگها و دوربین و فندکم را ته جیب شلوار جینم جا میدهم.
به هوای رفتن تکان خوردم. تکان میخورم. هر وقت هیجانزده میشوم و یادم میرود تکان میخورم. هژبر انگار فهمیده بود. یک هفته طول نکشید. قرار شد همینجا اتاق خودم جمع بشویم. ده نفر بیشتر نیستیم. به مهسا گفتم مجید را هم بیاورد. گفت نه. یعنی یک طور عجیبی گفت نه. فکر کردم شاید میترسد پدر و مادرم بویی ببرند. گفتم به بچهها میگویم همه با هم بیایند طوری که مجید تابلو نباشد و اگر هم پرسیدند میگوییم از دوستهای جدید است توی اکیپ پارک.
گفتم: «واقعا تو فکر میکنی مادر و پدر من حالا دیگه براشون مهمه دوستای من کیان؟» صورتش را برگرداند گفت «نه آخه خودم معذبم... یعنی ...» نوشتم: «بیخیال بچههای ما از دماغ فیل نیفتادن. اتفاقا بامعرفتن. حالا میبینی» که هژبر آمد توی اتاق. جریان را برایش نوشتم. گفت: «جدی میگی؟ مهسا خانوم دوسپسر داره؟» برایش نوشتم که دو سه باری آمده اینجا و سربازیاش دارد تمام میشود و گفتم هوایش را داشته باشند.
هیچ کار نمیکردم. ولی توی دلم و سرم غوغا بود. دلشوره داشتم. اولین باری بود که خیلی از بدبختیهایم را فراموش کرده بودم. میدانستم نباید توقعی داشته باشم. نشسته بودم روبهروی پنجره و هیچ کاری نمیکردم. توی دست و پا بودم. پروین را دید میزدم. مثل همیشه لخت با یک زیرپوش نازک فرو رفته بود توی مبل و داشت سیگار میکشید. نشسته و خیره شده به یک جا. شبیه من است. بیشتر وقتها. فکر میکنم کاش میشد بگویم بیاید اینجا یک امروز را قاطی ما باشد. اینجا هم اگر بود لابد یک گوشه گیر میآورد سیگار میکشید. لباسش لختی بود و گوشتهای بدنش از لباس میزد بیرون. برایش هم مهم نبود. دلش میخواست هرچه میخواهد پوست بدنش بیشتر هوا بخورد. یک طور طبیعی بود بدنش. شاید برای مهمانی موهای بدنش را میزد اما فکر نکنم توی خانه. مثلا همین حالا که نشسته روی مبل الیاف زیرپوشش گیر میکند به تیغتیغ موهایی که شاید ده روز پیش زده بود برای یک مجلس ختم و اجباری که داشت برای پوشیدن جوراب نایلون سیاه. گاهی هم با موچین میافتد به جان موهای پایش و میکندشان و آب دهانش از گوشهی لبش میریزد پایین روی سینهی بزرگش. ببین چقدر من و پروین به هم شبیهایم.
مهسا مدام میرود و میآید هی توی آینه نگاه میکند. مادرم سر میزند. هژبر هم آمده بود قبلش که تخت را ببرد بیرون که بعد دیدند بهتر است باشد چون جای نشستن ممکن است کم بیاید. موهایم را مهسا درست کرده کمی هم صورتم را آرایش کرده. کاش هژیر هم بود. قیافهام عجیب شده. دلم میخواهد هی به خودم نگاه کنم اما دوست ندارم تابلو شود. لیلا اول از همه آمد. چندتا کتاب اسکن کرده و برایم میریزد. بعدا میبینمشان الان که فرصت نیست. بعد سمانه میآید. بعد دانیال. دانیال که میآید میگوید احمدرضا و علی با مجید قرار گذاشتهاند سرکوچه که با هم برسند. فیروزه و یزدان هم با هم بعد از دانیال میرسند. بچهها اول سراغ من میآیند دور من حلقه زدهاند هژبر ساقی میشود. لیوانها را میدهد دستشان. همه با هم و با من حرف میزنند فرصت نمی شود به تکتکشان جواب بدهم. مهسا بالای سرم هوایم را دارد. میگوید یکی یکی حرف بزنند. حرفهای همهشان حالا یادم نیست. سمانه گفت: «بچه مایهدار چند میدی رگتو بزنم. دیگه وارد شدما.» اول همه یک لحظه ساکت میشوند و بعد میزنند زیر خنده من هم دو نقطه با یک عالمه پرانتز میزنم و مینویسم « هر چقد بخوای.» بعد مینویسم «جدی.» اما انگار این آخری را کسی ندید. کم کم از من دور میشوند. حالا مجید و احمدرضا و علی هم آمدند. سارا هم آخر از همه میرسد. احمدرضا قبلا چندتا سیگاری پیچیده. من را یادشان نمیرود. اول تعارفم میکنند. مینویسم: «آخرشو بدین به من فیلترو خیس میکنم.» موزیک تندتر شده، نور کم. با هم میرقصند. مهسا اول پشت من ایستاده بعد یک دور با مجید میرقصد. رقصش با بقیه فرق میکند. سمانه جلوی احمدرضا مثل مار بالا و پایین میرود. هژبر دارد سیدیها را میگردد. هر کس میخواهد سیگار بکشد از جلوی من رد میشود. به من لبخند میزند و میرود توی ایوان. یک هو مینویسم. «عنا» و زود پاکش میکنم. هژیر آن وقتها میگفت وسط یک مهمانی خیلی حال میدهد چت کنی و بروی یک گوشه و بقیه را با یک چشم دیگر ببینی. میگفت رفیقت هم مسخره میشود.
دو لنگهی پنجره باز است. میخواهم بروم روبهروی آینه تا همه را ببینم. زنگ میزنم. یک بار، دوبار ممتد زنگ میزنم. صدای کامپیوتر را تا آخر بلند میکنم مهسا صدا را نمیشنود. چند بار به من نگاه کرده اما از قیافهام که چیزی نمیفهمد. کفری میشوم. باید صبر کنم صدای آهنگ قطع شود. حالا زنگ میزنم. مهسا میآید طرفم. مینویسم: «حواست به زنگ باشه مهسا.» میگوید «وا خب نشنیدم تو این شلوغی. میخوای بیام همینجا بشینم و نرقصم اصلا.» ناراحت شده. از خودم عصبانی میشوم. حالا مهسا دارد با هژبر میرقصد. یک هو میخندد و دستش را میگذارد روی شانههای هژبر. مجید دارد توی ایوان سیگار میکشد. از همه ساکتتر و تنهاتر است. کاش نیامده بودم این طرف. دلم میخواهد برگردم همان کنار ایوان با مجید حرف بزنم. زنگ می زنم. می فهمم که خیلی روی اعصابم. یک چیز اضافهی اعصاب خردکن. لیلا رد می شود زنگ را چندبار می زنم. برمیگردد. مینویسم: «منو ببر کنار ایوون» چت چت است. میگوید «ها؟» باز حروف را بزرگ و پهن میکنم. نگاهم میکند. میگوید «میافتی پایین» گریهام گرفته. «خب بنداز پایین کسخوارت لعنتی بیعرضه عن» سمانه را صدا میکند. سمانه میفهمد «لگدش زده. خیلی وقته نکشیده.» میبردم کنار ایوان. سیگار مجید تمام شده دارد میرود بنشیند. لعنت.
بالا آوردم. دیگر برایم مهم نیست. صفحه را باز میکنم و مینویسم. حالا دانه دانهشان میآیند به من سر بزنند که حالم خوب باشد. کاش همین حالا میمردم. همین حالا.
××
هژبر همه را از بالکن بیرون کرد و در را بست. همه خیلی مطیع و آرام مثل بره دانه دانه از بالکن رفتند توی اتاق من. میدانند که همیشه رفع و رجوع کار خود هژبر است. نه که کم بخورد یا کم بکشد اما انگار ظرفیتش بالاست. همیشه یک جای ذهنش را خالی و تمیز نگه میدارد برای روز مبادا. هژیر اگر بود لابد میگفت: «شل کن بابا... حالشو ببر. همه بچه تنگا.» هژیر میگفت هیچ چیزی حد ندارد. من هم قبولش داشتم. نمیدانم هنوز دارم یا نه الان فکرم کار نمیکند هنوز انگار برنگشتهام به روال قبل. هنوز وقت نکردم مهمانی و بعد از آن را توی ذهنم تجزیه و تحلیل کنم و یک نتیجه برای خودم بگیرم. یک نتیجه که زودتر برساندم به چیزی که میخواهم.
لگد خورده بودم. باید میدانستم که احمدرضا همیشه یک چیزی با خودش میآورد که همه بِبُرّند. خودش میکارد. تخمش را برایش میفرستند از کجای برزیل. توی چند جفت جوراب که داییاش سالی یک بار با کتاب و سیدی با دقت میگذارد توی یک جعبه و اسم مادر احمدرضا را که حالا یادم نیست مینویسد رویش و یک جون کنارش. یک نامه میگذارد تویش و به خواهرش میگوید جورابها را برای احمدرضا فرستاده. تخمها پرورشیاند و انگار جهش یافته. احمدرضا هم استاد شده توی کاشتن. توی انبار پشتبامشان که کتابهای کنکورش را یک زمانی گذاشته بود ردیف گلدانهایش را چیده. بالای سرشان لامپ روشن کرده و یک هواکش با دانیال روی سقفش کار گذاشته بودند. موسیقی میگذاشتند و همانجا گیاهها را بخوری میکردند با محصولات قبلی. خودش میگفت عصارهی دود قبلیها به این یکیها که جدیدند جرات میدهد و فضا را برایشان نرم میکند. حالا این کسخل معلوم نبود که چی داده کشیدیم.
مهسا توی بالکن لباسم را درآورده بود که رویش بالا آورده بودم. موقعی حواسم جمع شد که یک حولهی سرد را میکشید روی تنم. شنیدم که به هژبر که داشت کمکش میکرد گفت: «آقا هژبر تو رو خدا مامانش نفهمه. برام بد میشهها.» و هژبر هم خیلی مهربان گفته بود نگران نباشد و برود به مهمانها برسد. من یک چیزی توی دلم گذشت. یک فحشی به مهسا مثل جنده. هنوز هم کمی سوتم ولی یادم هست فازم چی بود. رفته بودم توی نخ هژبر و مهسا. میخواستم مهسا را بزنم. حالا دارم فکر میکنم چرا ما دخترها از دست همدیگر عصبانی میشویم. احمق ماجرا هژبر است. من حسود شدم، به هر کی دست دارد پا دارد اسکیت میکند کشدار حرف میزند لبهایش را قلوه میکند هرچند خودم این کارها را نمیکردم اما بدم نمیآمد اگر حالم خوب شد این کارها را هم امتحان کنم. حالا اما عصبانیام. بهانهام این است که مهسا دارد مخ هژبر را میزند و هژبر هم ساده است و گول میخورد. خب نباشد. خاک بر سر نباشد. جلوی لوندی این دختره ضعیف نباشد. نباش هژبرجان. مثل برادرت باش. اگر اینها را خواندی بدان که هژیر اگر میدانست دیشب توی مهمانی چه گهی خوردی با یک مشت فکت را خرد میکرد. از بس احمقی.
هژبر یک ملافه رویم انداخت و گفت: «بهتری؟»
نوشتم: «تو که خیلی بهتری.»
چیزی نگفت و من نوشتم: «شق کردی هژبر جون؟»
آمد جلویم زانو زد. توی چشمهام خیره شد. پلکهام را روی هم گذاشتم که نبینمش. «چی میگی طناز؟» صداش میلرزید و بلند بود. تف تو روح من. چی بود بهش گفتم. انگار بعدش هم بهم گفت حالم خوب نیست و اشکالی ندارد و باز همان هژبر مهربان چیزفهم. هژبری که عصبانی نمیشود و سعی میکند حال همه را بفهمد. گفت هوا خوب است همینجا کمی بمانم تا بهتر شوم. وقتی رفت دیدم باز دارد حالم بد میشود. باید حواسم را پرت میکردم. هی داشتم گیر میدادم به خودم و اینکه چرا چشم ندارم روال عادی زندگی آدمها را ببینم. چرا این حال شدم و دلم برای مجید می سوخت ته همهاش. یادم افتاد که خیالش با بودن مهسا اینجا راحت است. مجید هم یک احمق دیگر. مجید بهش میخورد جوانیهای آقای نعلبندیان باشد. یادم افتاد به پنجرهی طبقهی نعلبندیان. توی ایوانش نشسته بود. قلبم ریخت پایین. همه چیز را دیده بود پس. اصلا نگاهش روی من بود. چراغ بالای سرش روشن بود و یک کتاب دهان باز روی لبهی بالکناش بود. سیگار میکشید. داشت مستقیم روبهرو را نگاه میکرد. زنگ زدم ببینم می شنود. یا عکسالعملی چیزی نشان میدهد یا نه. دست تکان داد. حس کردم دلم را که هری ریخت پایین. مثل وقتی ماشین با سرعت زیاد از روی بلندی خلاص میکند و میآید پایین و شتاب میگیرد. من هیچ کاری نمیشد بکنم. صفحهی تازهای باز کردم و نوشتم:
"سلام مسعود. من خیلی دلم میخواهد مسعود باشی تو و فرنگیس باشم من. دلم میخواهد مرا نشانده باشی و هرشب مجمعی را با ودکا و خیارشور و کالباس و چند پر گوجه فرنگی پر کنی و با همان پیژامهی خاکستری و عرقگیر رکابیات بیایی بنشینی کنارم. ماهیچههای گوشتالوی پایم را نیشگون بگیری و سرت را لای سینهام فرو کنی و مست کنیم. من با زیرپوش ساتن صورتی برایت برقصم. مثل فیلمهای قدیمی که یک حرکت را هی مدام چندباره و چند باره تکرار میکردند. با هم میخوابیدیم. یک بار تو روی من بودی و یک بار من روی تو. تو صدای من را دوست داشتی. صدای جیغهام را. من هم دلم خوش بود به همان یک صدای آه بلندی که با یک ضربه توی من از حنجرهات بیرون میدادی. صبح موهای من لای خیارشورهای پلاسیده بود و سر تو روی پستان راست من. صدایت میکردم کشدار: «مسسسعود پاشو دیرم میشه.» تو موتور داشته باشی و مرا بنشانی ترک خودت سر میدان پیادهام کنی بروم بیمارستان به بهیاری و تمیز کردن زیر مردم. تو هم سیگار بخری و برگردی همین خانه طبقهی چهارم به ترجمه و نوشتن و سیگار کشیدن."
خیلی ساعت گذشته بود و من لرزم گرفته و آقای نعلبندیان آمده بود زنگ خانهی ما را زده بود که دخترتان توی ایوان مانده و دم صبح است. مادر و پدرم آمده بودند بالا و بیتوجه به اوضاع اتاق اول من را آورده بودند توی اتاق که گرمم شد و از توی آینه دیدم هژبر را که گیج و هول شده و دنبال شلوارش میگردد و مهسا سرش را کرده زیر لحاف. سمانه یک گوشه بود و سیگار میکشید و دانیال روی یک مبل دراز کشیده بود و پایش روی میز جلویش دراز بود. خوابِ دیشب خواب عجیبی بود. مادرم صبح داشت اتاق را با کمک کارگر جمع میکرد و با صدای بلند گفت: «یادم باشه برم از آقای همسایهی روبهرویی، اسمش چی بود؟ یادم نیست. باید برم تشکر کنم. این دفعه هم بهش مدیون شدیم.»
و پدرم خندید که: «حالا صبر کن. تا سه نشه بازی نشه.»
«زبونتو گاز بگیر.»
من هم آرامتر شدم و این شرح ماوقع را نوشتم.
××
فقط من میدانم که هیچ چیز این قدر جدی نیست. فقط من همه چیز را مسخره میدانم. مادر و پدرم گاهی دربارهی یک موضوع آن قدر جدی و مفصل حرف میزنند که من فریاد میزنم. یعنی همین طوری بی صدا که نشستهام ولی دارم فریاد میزنم. انگشت سبابهام را روی یک حرف میگذارم و همینطور میگذارم تایپ شود. صدای جیغ و فریاد همین است دیگر تکرار یک هجا با صدای بلند. بانمکش اینجاست که حالا و روی این ویلچر، لمس و بیحرکت و بیصدا، برای من حق بیشتری قائلاند از جهت تصمیمگیری و مدام نظرم را میخواهند و جلسات خانوادگی را توی اتاق من برگزار می کنند.
بعد از مهمانی یک روز مادر و پدرم هر دو آمدند نشستند کنارم و حرف زدند و حرف زدند که وسط حرفها پدرم یکی دو بار پرسید: «دخترم کجا رو نگاه میکنی؟» و «حواست به ما هست؟» و همان چند لحظه آقای نعل بندیان رفته بود پشت در خانهی پروین و دیگر ندیدم چیشد. پروین مثل همیشه لخت بود و طول کشید تا برود جلوی در. پدر و مادر من هم داشتند درباره ی مهسا تصمیم میگرفتند. بماند یا برود. جملهی «فرقی نمیکنه برام. مهم نیست اصن.» را کپی کرده بودم و با هر سوالشان میچسباندمش روی صفحه. درشت و خوانا و بزرگ و دیگر چیزی نمینوشتم تا بلکه زودتر بساط شان را جمع کنند و بروند. واقعا هم بود و نبود مهسا برایم فرقی نمیکرد. ازش عصبانی نبودم.
حکایت هژبر اما فرق داشت. خودش هم میداند. اگر اینها را بخواند که فکر نکنم دیگر بدهم بهش بخواند، لابد یادش میافتد که یک شب لیلا قرار بود برایم متادون بیاورد و تمامش کنم. با هژبر توی پارک منتظر بودیم. بهش گفته بودم لیلا قرار است برایم کتابهای تمرین کنکور بیاورد و هژبر با من نشسته بود که تنها نباشم. هوا سرد بود. توی خودم مچاله شده بودم روی جدول و کونم یخ بسته بود و فکر میکردم این قدر که دارم از سرما میلرزم و غر دارم، بهم نمیخورد که بخواهم تمامش کنم و هنوز آنقدر لوسم و بیچاره و جاندوست که از خودم ناامید شده بودم. از بیچارگی خندیده بودم. هژبر یک هو پرسیده بود: «بین تو و هژیر شکراب شده؟ کات کردین؟» و زد توی خود خود خال وسط دوتا ابرو. من فکر کرده بودم به هر حال قرارم با خودم این است که تمامش کنم. دلم نمیخواهد دلیلم مسخره باشد و بعد بگویند خودش را کشت چون عاشق شده بود و از این مزخرفات. درجا همه چیز را برای هژبر تعریف کردم. میدانستم دوتا برادر با هم خیلی فرق دارند و دعوای زیرپوستی هم دارند حتا بدجنس هم شده بودم که شاید هژبرِ «نایس و مهربون» برود یکی بخواباند زیر گوش برادرش. تاکید هم کردم که تقصیر خودم بود که خودم را نگه داشته بودم به این دلیل احمقانه که باید کسی باشد که دوستش دارم. من هژیر را دوست داشتم. مثل بت بود برام، مقدس و در اوج همه چیز. فکر میکردم برای یک ماموریت بزرگ انتخابش کردم. فکر میکردم اگر اولی او باشد دیگر هیچ کس از او پایینتر و داغانتر و بیشعورتر نخواهد بود. اینها همه تا لحظهای بود که با زانوهایش توی رانهای من فشار میداد و یک دستش کنارم بود یکی هم سیگارش را گوشه ی لبش محکم کرده بود و رفته بود آن پایین و سر آن جایش را روی مال من میچرخاند و میلغزاند و میگفت: «پردهی بکارت رو باید با خون و خشونت پاره کرد و انتقام همهی زنا رو از خدا گرفت.» و بعد من از درد بیهوش شده بودم. هژبر سرش پایین بود و من که بدون مکث و تند برایش تعریف میکردم داشت با یک سنگ و دوتا برگ سوزنی خشک کاج روی زمین ور میرفت. دوتا برگ را مثل لوزی میگذاشت و سنگ را میان لوزی میگذاشت یا سنگ را نوک برگ میگذاشت مثل سر آدم می شد با برگ دیگر هم پا درست میکرد و آدمک انگار از یک جایی پرت شده باشد دستها و پاهاش رو به بالا بودند.
تمام که شد دماغش را بالا کشید. با صدای گرفته گفت: «تو تخت من بودین. ملافه خونی شده بود. خودش نشونم داد گفت پریود شدی ناناز. منم گفتم شاید شده باشم.» خندیدم. هژبر هم خندید. بعد گفتم میخواهم تمامش کنم. پرسید که سر همین ماجرا؟
گفتم: «هم نه هم آره. دیگه هژیر رو دوس ندارم. اون وقت هنوزم فکر میکنم بهترین آدم دنیاست. یه چیزایی میفهمه که بقیه نمیفهمن. اصلا نمیتونن بفهمن. حتا همین بچههای خودمون. پس دیگه فایده نداره. دیگه نمیتونم پیش تنها آدمی که قبولش دارم باشم چون دیگه دوستش ندارم پس دیگه فایده نداره.»
هژبر گفت: «میفهمم چی میگی ولی قبول نمیکنم از هژیر بهتر نیست. مگه تو چندتا آدم دیدی؟»
داشتم فکر میکردم این از حسادت بین شان است که بزرگ بودن هژیر را نمیبیند. گفتم: «به هر حال برای من اینطوره. شاید تو...»
نشد حرف بزنیم لیلا آمده بود و یک کیسه و چندتا کتاب هم دستش بود. از من پرسید: «کی؟»
هژبر را نگاه کردم و به لیلا گفتم: «بهش گفتم. نمیدونم و نمیگم. حوصله ندارم لوس بازی دربیارین.» و به هژبر نگاه کردم. لیلا همان وقت که بهش گفته بودم گفته بود که به تصمیم من احترام میگذارد فقط نباید کسی بفهمد متادون را او آورده. از هژبر هم همانجا قول گرفت. بعدش هم رفت. با هژبر پیاده آمدیم سمت خانه. برف ریز شروع شده بود. اولش سه چهار دانه ی سبک توی هوا میچرخید ولی بعد تند شد. هژبر برایم یک چیزهایی از هژیر گفت. گفت که همیشه کم میاورده جلویش. همیشه شلوغ و پر سر و صدا و باهوشه او بوده و هژبر کند و ساکت و چاقتر بوده. میگفت هژیر برای او هم بزرگ و بت بوده. یک برادر بزرگتری که همیشه میخواسته شبیهاش شود اما اصلا انگار گروه خونیشان هم با هم فرق داشته. «واقعا هم فرق داشت. بچه بودم خورده بودم زمین پام بریده بود و خون ازش میرفت. هژیر تونست به من خون بده اما من گروه خونیم هم به درد نخور بود همیشه.» و سرش را انداخت پایین و من یک هو موهایش را به هم ریختم به بهانه ی تکاندن برف. دلم برایش سوخته بود. حالش را می فهمیدم. عشق و ستایش و نفرت و عدم اعتماد به نفس زیر سایهی هژیر. یک هو فکر کردم هژیر آن طوری که با من خوابیده بود که بیشتر شبیه تجاوز بود تا عشق بازی توانسته بود اعتماد به نفس مرا هم بگیرد.
آن شب من و هژبر مثل دوتا کاغذ مچاله نشستیم روی لبهی جدول و سیگار کشیدیم. شیشهی متادون را گذاشتم همان جا کنار جدول. دلم میخواست یک زهری به هژیر بریزم و انتقام خودم و هژبر را ازش بگیرم بعد هر بلایی شد سر خودم بیاورم. کف دستم را چسباندم به کف دست هژبر و بهش گفتم: «خیلی چاکرتم.» و رفتم بالا توی اتاقم و فکر کردم دوست خوب از عشق هم بهتر میشود گاهی.
برای همین حالا حکایت هژبری که روی تخت من با پرستار من میخوابد، حتا توی مستی و نئشگی با بقیه فرق میکند. حالا واقعا تنهام.
××
آقای نعلبندیان کتاب ترجمه میکند. کاش با هژبر آشتی بودم و بهش میگفتم تا کَفَش میبرید. با هژبر قهر نیستم اما خودش بعد از آن شب زیاد دمپر من نمیپلکد. به درک. مهم این است که من درست فهمیده بودم. یعنی من آدم نود و چند درصد ناتوانی هستم که قدرت تخیل بالایی دارم که شبیه به حقیقت از آب درمیآید. خب که چه؟ نعلبندیان خیلی وقت پیشها یک کتاب مبانی فلسفه ترجمه کرده بود و حالا هم فقط برای کودک و نوجوان رمانهای شاد ترجمه میکند. توی همین دیدار اولمان رویم نشد بگویم که وقتش را دارد تلف میکند ولی اینطوری که رابطهی ما دارد پیش میرود، فکر کنم دفعهی بعد بگویم.
بعد از آن شب انگار مادر و پدرم برای تشکر رفته بودند دم در خانهی نعلبندیان. از حال من پرسیده بود و آنها هم ازش دعوت کرده بودند. هفتهی بعدش هم آمد و توی اتاق من بود. به همین سادگی. درست روبهروی من. قلبم میزد و لابد گونههام داغ شده بود. قبلترها که این طوری میشدم. هژیر که یک شب بالای همان تپه که جمع میشدیم یکهویی میان یک سکوت طولانی بهم گفت: «خیلی دوست دارم بخندی.» گوشهام داغ شد. یک جوری که خود هژیر هم گفت انگار تب کردهام. دستم رو شده بود. بدتر از آن وقتی برگشتم خانه دیدم شورتم خیس شده. بدم آمده بود از خودم. حالا هم اگر تبدار باشم از خودم بدم میآید. دوست ندارم بقیه بفهمند من از این آدم برای خودم چی ساختهام. نعلبندیان اما اصلا به روی خودش نیاورد. شاید هم نفهمید. توی آینه که قرمزی گونههام معلوم بود. حالا داغیاش را خودم حس نمیکردم. کاش دستش را میگذاشت روی صورتم. دستهایش لاغر و استخوانی و انگشتهاش کشیده بود و کمی بیقواره. میان انگشت اشاره و کناریاش روی بند اول تیره بود. مال آدمهای پرسیگار. سبیلهاش هم به زردی میزد. چشمهایش مهربان بود. مهربان و غمگین. و سیب گلویش. واقعا چی میتوانم بگویم از سیب گلویش الان که دارم فکر میکنم میبینم از همه چیزش مهمتر همان تکه سیب توی گلو مانده بود که از همین بالکن هم انگار همیشه میدیدمش. بالا و پایین رفتنش را. اصلا نبض زندگیاش و فکرهایش داشت همانجا میزد. از آن سیبِ گلو، نعلبندیانِ وجودش ساخته شده بود حتا.
نوشتم برایش که: «عرقگیر رکابیای که توی خونه میپوشین از زیرِ پیرهنتون معلومه.» و یک :) هم کنارش که زهرش را بگیرد. او هم دقیقا مثل همان :) لبخند زد. سرش را آورد جلو و گفت: « همهاش از تنبلیه وگرنه که من دیگه عرق نمیکنم اونقدرا.» حس کردم چقدر لوس و مزخرفم در مقابلش. باید اعتراف کنم از روزی که خواستم خودم را خلاص کنم قدرت و جسارت عجیبی پیدا کردم که بابتش همهی آدمها حتا هژیر که مثل خودم بود، پیش چشمم کوچک و حقیر شده بودند. این اولین بار بود که میدیدم چقدر کم هستم. چقدر لوسم. چقدر این دستگاهی که من دارم و بقیه ندارند معناش همان لوسی و دخترِ یک باباجونِ پزشک بودن است و چقدر نعلبندیان دارد دلش میسوزد. چقدر ممکن است آدمها فکر کنندکه: «دختره خب هرچی میخواست براش فراهم بود. همهچی دلش رو زده بود لابد گفته یه خودکشیای هم بکنم ببینم چطوره.» مورمورم میشود وقتی این چیزها به ذهنم میآید. آن روز هم نعلبندیان این حس را بیشتر کرده بود. کم آورده بودم.
مهسا هم مثل آب اماله میرفت و میآمد و عشوه میریخت و به بهانهی شربت و میوه و پذیرایی چاک پستانش را توی دهن نعلبندیان میکرد. عنتر نمیفهمید این یکی بندش شل نیست مثل هژبر و شاشش کف نکرده. این از آنهاست که شق کند صاف میرود حمام یا دستکم زنی را دارد که یک جایی خانهای دارد و تک و توک مردهایی مثل نعلبندیان اینطوری خرجش را میدهند و خیالشان راحت است که نه جنده است و هرز میپرد و نه آویزانشان میشود بعد مدتی. نشاندهاندش یک جا با یک بچه احیانا و کمکحالش هم هستند. اینها همه را توی کتابها و داستانهای آن زمان خواندهام. اما میدانم که درستش هم همین است. دلم میخواست همانجا اینها را به مهسا میگفتم. میگفتم که تکلیفش را با سربازمجید روشن کند و بیشتر از این انسان باشد.
نعلبندیان داشت اینپا و آنپا میکرد که برود. وضعیت مریضی داشت. آدمی که اینقدر آرام و یلخی توی خانهی خالی و بیچیزش میگشت حالا اینجا توی این سهطبقه خانه و پرستار و آدمهای اینطوری معذب بود لابد. نمیخواستم زود برود. گفتم یک حرفی بزنم که قلابی باشد و نگهاش دارد. پس برایش گفتم، همه چیز را. حتا اسمش را. گفتم نمیخواهم هیچوقت به اسم واقعی صدایش کنم. خندهی عجیبی کرد. بعد بردمش توی بالکن. حرفهایم را میخواند و بالا را نگاه میکرد. خودش را خم کرده بود تا صورتش همباد صورت من بشود و زاویهی نگاهم را ببیند. برایش نوشتم: «واقعا باید عذرخواهی کنم. اما چارهی دیگهای ندارم. کارهایی که میتونم بکنم خیلی کمه.» خندید و گفت که از طرف همسایهها نمیداند چی بگوید ولی از طرف خودش سعی میکند هیچ وقت پردههایش را نکشد و بیشتر موقعها کنار پنجره باشد. برایش نوشتم که: «گمونم من همسایههاتون رو از خودتون بهتر بشناسم. )» و از کلاریسا و پروین هم گفتم. نوشتهها را نشانش ندادم. گفتم یک چیزی مثل داستان تخیلی دارم مینویسم. پرسید میتواند بخواند یا نه.
روی صفحه چندتا نقطه گذاشتم و ^%$#* . گفت: «اصرار نمیکنما. کاملا راحت باش.» و آنجا بود که گفت مترجم است. دهانم مثل همیشه باز مانده بود و چشمهایم بیحالت اما از تو تکانی خورده بودم که مثل ضربهی یک گلوله توی دل یک اعدامی بود وقتی پرتابش میکرد به عقبتر و میانداختش روی زمین. باز گفت: «رمان ترجمه میکنم برای بچهها و نوجوونا. رمانهای شاد و جذاب. خودم انتخاب میکنم.» بعد خندید و گفت: «تازه عباس نعلبندیان رو هم میشناسم. نمایشنامه خوندم ازش، دوران دانشجوییم.»